جمعه بازار
بالاخره بعد از کلی غر زدن که من حال ندارم ،من می خواهم تو خونه استراحت کنم ،من حموم نرفتم و از اینگونه غر هایی که هیچ گونه تاثیری هم نداشت مجبور شدم با خانواده برم جمعه بازارهمه اعضای خانواده به غیر از برادرم برای بار اول بود که بهجمعه بازار می رفتیم اولش حس می کردم که یک جای بیخود با کلی چیزهای بنجوله و حسم این بود که هیچ چیزه جالب توجهی پیدا نخواهم کرد حالا از همه اینا که بگذریم تا وارد شدیم اولین چیزایی که دیدیم یه عالمه لباس هندی و پاکستانی ، بوی عنبر عودو از این چیزا بود که هیچگونه جذابیتی نداشت ولی کم کم که وارد شدیم حس کردم که داره ازش خوشم می آید یه عالمه دستبند ، گوشواره ، مانتوهای گل گلی خنک ،تل های رنگی رنگی .هی دست خواهرم می کشیدم از این جیجی وی جی فروشی به اون یکی که آخرش بیچاره در حالی که کلافه شده بود گفت تو که هیچیم نمی خری آره هیچی نمی خریدم ولی نگاه کردنشون یه حس خوب بهم می داد واسه خواهرم چند تا النگوی بافتنی آبی و سورمه ای خریدم .یه جا کلیدی، یه عروسک با موهای فرفری که داداشم و خواهرم می گفتن شکل خودته، یه مانتوی سبز آبی ،یه تل سبزآبی و کلی حس های غریب و خوب .
تازه یکی از بچه های خوابگاهمونو دیدم که اونم واسه خودش بساط پهن کرده بود و تابلو می فروخت خلالقیت تو بعضی چیزا اینقدر زیاد بود که آدم کفش می برید یه پسره کلی دستبند و گوشواره درست کرده بود که به جای گل و سنگ چیزهایی از این قبیل از مداد رنگی استفاده کرده بود کلی آینه های خوشگل ،اشیای قدیمی و یه روزه پر از جذابیت