Tuesday, January 17, 2012

 اجتماعی به وسعت یک اتوبوس

رفته بودیم عیادت جاجی، حاجی حالش خیلی بد بود .من قبلا حاجی را فقط یک بار دیده بودم اونم در حالی که بیچاره با اون سنش سعی می کرد سوار اتوبوسی بشه که حتی جا واسه یک نفر دیگر هم نداشت ولی خوب حاجی سوار شد و از اونجایی که حاجی خیلی پولدار بود پیش خودم حس کردم که این کار هیچ مفهومی جز خسیسی نمی تونه داشته باشه برحسب اتفاق اون روزکه رفته بودیم عیادتش بابام تعریف کرد که حاجی رویک بار تو ایستگاه اتوبوس دیده و ازش خواسته که برسونتش ولی حاجی خواسته که با اتوبوس بره که یهویی دخترش عینه جت پرید تو حرف بابام که آره حاجی چون که دوست داره تواجتماع باشه با اتوبوس میره والا حاجی که به خاطره پولش نیست که با اتوبوس میره وای داشتم از خنده می مردم فقط خدا خدا می کردم که زودتر بریم
تا از در خونه خارج شدیم من و خواهرم نگاه همدیگه کردیم و خواهرم گفت اجتماع و یهویی دو تاییمون زدیم زیر خنده از اون خنده هایی که بابامو شاکی می کنه ولی اجتماع همیشه تو ذهنم بود و حس می کردم این مسخره ترین توجیه برای فرهنگی نشان دادن یک آدم خسیس بود تا اینکه با ایجاد یارانه ها و افزایش نجومی قیمت تاکسی ها و شاکی شدن اطرافیانم که چرا با اتوبوس نمی روی امنیتش بیشتره از اینگونه حرفا دو سه روزه که تصمیم گرفتم با اتوبوس برم البته یک کامنت می دم که من از وقتی که شرکتمون به خونه خیلی نزذیک شده در حسرت دیدن آدمها و خیابونها مانده بودم تا اینکه امروز سواراتوبوس شدم و یک صندلی از اینا که جهتش برعکسه خالی بودو نشستم یهویی حس کردم وای چه خوبه 8 تا آدم متقاوت دارم می بینم وای یکی با رژصورتی یکی با شال قهوه ای یکی با چادر  یکی با موهای صاف وای از ذوق دلم نمی خواست پیاده شم یعنی این همون اجتماعی بود که حاجی دیده بود و من تا حالا ندیده بودمش وای حاجی جون من رو ببخش دیگه قول می دم که هیپچوقت دیگه به اجتماعی که تو از سر تنهایی و پیری بهش رو آورده بودی نخندم