روزها چه دیر می گذرد باورم نمی شود که دیروز گذشت ساعت چقدر تیک تاک می کند و انگار هیچ کس به غیر از من صدایش را نمی شنود گل بنفشی که اسمش از یادم رفته را امروز دیدم و مرا در خاطرات بچه گی خانه پدر بزرگم گم کرد و این مسیر کی پیدا می شود شاید اصلا پیدا نشود صدای خندیدنش روی اعصابم است و این روزها فقط می خندد
Sunday, September 29, 2013
Friday, September 20, 2013
کاش می توانستیم فقط وفقط در باره باران حرف بزنیم و اینکه چه دلگیر می شدم وقتی که روز برای تو بارانی بود و برای من افتابی با اینکه افتاب را همیشه دوست می داشتم
Monday, September 16, 2013
به تازگی یک عادت عجیب پیدا کرم موقع راه رفتن همش حواسم به سنگ ریزه های روز زمینه و به هر سنگ ریزه که می رسم دلم می خوهد یک ضربه بهش بزنم یک ضربه با نهایت قدرت طوری که پرت شه یک جایی که در محدوده دیدم نباشد و در صورت مقاومت زیاد این عمل ادامه پیدا می کند تا جایی که بالاخره تسلیم شود و من از این پیروزی احساس غرور کنم و این هم از سرگرمی های این روزهای من
Sunday, September 8, 2013
و هیجان زده می شویم
با گلدونی که دوستت می اره برات و تازه کلی تلاش کرده برات سیب پانچ کرده و چسبونده روش دیگه حالا من تو شرکت یه گلدون دارم که ماله خوده خودمه و زندگی یعنی همین چیزهای کوچک برای خوشحال شدن
Wednesday, September 4, 2013
و من اکنون اغاز می شوم دوباره با شروع فصل جدید
همیشه از پاییز بدم می اومد دلم خیلی می گرفت ولی امسال می خوام پاییز را جور دیگری ببینم وقت ان است که چشمها را بشویم وجور دیگر ببینم
Subscribe to:
Posts (Atom)