همیشه دلم می خواست یک اتاق داشته باشم که یکی از دیوارهایش یک کتابخانه بزرگ باشد پر از قفسه و قفسه ها
مملو از کتاب . مجموعه ای از کتاب های چند جلدی، مثنوی معنوی ، شاهنامه فردوسی ،
بوستان و گلستان سعدی ، جنگ و صلح تولستوی ، برادران کارامازوف داستایوفسکی ،
کلیدر دولت ابادی و یک عالم کتاب هایی که دررویایم می دیدم که در کتا بخانه
رویایی ام قرار گرفته اند.علاقه به کتاب خواندن به خیلی سال قبل برمی گردد .وقتی
10 سالم بود اولین کتاب زندگیم را با
پولهای عیدیم خریدم کتاب با خانمان ،یک کتاب با جلد صورتی که عکس پرین با پاریکار روی جلدش کشیده شده بود.آنقدر خواندمش که ورق ورق شد بعدش درگیر کتاب های ژول ورن شدم دور دنیا در هشتاد روز ، سفر به عمق زمین و .. .تابستانها با ذوق و شوق می رفتم کتابخانه شهر
ثبت نام می کردم. غرق می شدم در دنیای کتاب ها ،آن روزها نه تولستوی را می شناختم
نه ارنست همینگوی و نه خیلی های دیگر را، هر کتابی به دستم می آمد می خواندم .اگر دوستی داشتم که پدرش کتاب
خوان بود اصرار می کردم برایم از کتاب های کتابخانه پدرش بیاورد .چشمهایش ، همسایه
ها ، خرمگس ، بینوایان ، دزیره حق انتخابی وجود نداشت. مادر ماکسیم گورکی در خانه بود ولی 50 صفحه اولش نبود چند بار تلاش کردم که از بقیه اش بخوانم ولی هیچ جور نمی شد داستان را فهمید. کتابخانه شهرهم که اینقدر بزرگ بود که نمی دانستم
باید از کجا شروع کنم گیج و مبهوت فقط نگاه می کردم. کتاب های چند جلدی وسوسه انگیز بودند. وسوسه افتادن در یک
داستان و زندگی کردن با شخصیت هایش رویای تابستانم می شد .جلد اول را می گرفتم چون
یک کتاب بیشتر نمی شد امانت گرفت دو هفته خواب و خوراکم می شد داستان خواندن، از
صبح تا شب دردستم بود تمامش می کردم و به امید اینکه بقیه داستان چه می شود باز می گشتم کاملا یادم بود که بار اول از کجا بر داشته ام مستقیم می رفتم سراغ همان قفسه اما نبود .شاید اشتباهی در قفسه دیگری گذاشته اند با استرس قفسه ها را می گشتم. دو بار جلد اول جان شیفته ، دو بار جلد اول
کلیدر جلد دومی در کار نبود امانت گرفته بودند انگار باید داستان را در ذهنم می
بستم .کم کم که گذشت و بزرگ ترشدم کتابخانه ای ساختم.با خودم قرار گذاشتم هر ماه یک کتاب
بخرم. بعضی وقت ها 3 تا 4 تا کتاب در ماهم
می شد. از این شهر کتاب به آن شهر کتاب رفتن تفریحم شده بود .وسوسه کتاب جدید خریدن کتابخانه ام را پر کرد به یاد کتاب هایی که امانت گرفته بودم در کتاب امانت دادن سخاوتمند بودم. هر کسی به خانه مان می امد مستقیم می بردمش سر کتاب خانه ام و با اب و تاب برایش تعریف می کردم ازباد بادک باز، داستان جاوید ، بلندی های بادگیر و خیلی های دیگر.حالا کتابخانه ام دو ردیفش کامل پر شده است .هم کلیدر و هم جان شیفته را در کتابخانه ام دارم و کلی
کتاب های دیگری که یا خوانده شده اند یا قرار است خوانده شوند. حسرت خواندن جلد
دوم هیچ کتابی در دلم نیست اما آن روزها جور دیگری بود وقتی بزرگ می شویم حسرت
هایمان هم بزرگ می شود هنوز هم حسرت یک کتابخانه بزرگ هست و حسرت خواندن کتاب های
نخوانده . ان روزها بلد بودم از تنهاییم لذت ببرم چون کتا ب ها تنهاییم را پر می
کردند دغدغه این را نداشتم که دوستانم چه می شوند هراس تنها ماندنی در دلم نبود با
گل محمدها و النی ها و مارا ل ها مگر می
شد احساس تنهایی کرد.