Wednesday, July 22, 2015

امروز، از اون روزا ست .روزهایی که برای شب شدنش باید ثانیه ها و دقیقه ها رو شمرد . نمی گذرد که نمی گذرد. شبیه یک گرگ خفته یا شاید یک عقاب خواب الوده شده ام. نه دل و دماغی برای کار کردن هست نه حوصله ای برای خانه رفتن، کاش جایی بود مخصوص این روزهای آدم، می رفتی در گوشه تنهایی خودت می نشستی، نه موبایلی، نه اینترنتی، نه دوستی، آهنگ گوش می دادی، کتاب می خواندی ، می رقصیدی و حتی اگر دلت هم خواست گریه می کردی. هنوز هیچ کس سرکار نیامده است و من هم تنها به دوردست ها خیره شده ام. همیشه ذوق چهارشنبه را داشتم. اما از صبح می خواهم به دوستم زنگ بزنم دست و دلم نمی رود می ترسم چیزی بگوید حالم را بدتر کند کلی از روز مانده و من نمی دانم چطور به نگذشتن زمان توجه نکنم تقویم روی میزم می گوید امروز آخرین روز تیر است. تیر ماه امسال هم تمام شد وبا هر بار تمام شدنش یک سال از عمر مرا با خودش برده است. امسال حتی برای تولدم شمع هم فوت نکردم. البته بهتر، چون آرزوی خاصی هم نداشتم برای اینکه موقع فوت کردن بهش فکر کنم. قبلا اینقدر آرزو داشتم که دنبال قاصدک ها می گشتم تا فوتشان کنم تا شاید آرزویم برآورده شود.  البته هنوزم عاشق فوت کردن قاصدک هام اما بدون آرزو هم می شود قاصدک فوت کرد. آرزو هم هست ولی اینقدر بر آورده نشدند که دیگر حس فوت کردنشان نیست. اصلا چرا باید آرزوها را فوت کرد بعدش کجا می روند هیچ حافظه ای هست که ذخیره شان کند یا اینکه تا فوتشان می کنیم به دست فراموشی سپرده می شوند. من که فکر می کنم همه آرزوهایم را فوت کرده ام به دور دست های دور ، جایی که حتی خودم هم فراموش شان کرده ام. اصلا بی خیال آرزوهای فراموش شده امروز چرا نمی گذرد تا پایانش کلی راه مانده امروز حتی ذوق این را هم ندارم.
و هیچ امیدی هم نیست که بشود از این مود "چرا ماشینا دود می کنند ، چرا صابونا کف می کنند" خارج شد.
پ.ن:البته انگار خبر اومدن یه دوست از راه دور  بتونه عقربه ها را با دست بکشونه جلو

Saturday, July 11, 2015

از روزی که باهاش اشنا شدم همه اش می خواست قید این زندگی را بزند می گفت کاش می شد زندگی ام تمام شود کتابم هم که چاپ شود اخرش هیچی نیست.عاشق نویسنده هایی است که قید زندگیشان را زده اند عشق اولش ارنست همینگوی بعدش رومن گاری ، ویرجینیا ولف  ، نویسنده کتاب اتحادیه ابلهان و همه کسانی که یک لحظه تصمیم گرفته اند که دیگر زندگی نکنند.اوایل برایم عجیب بود اینهمه ناامیدی و بی انگیزگی ان هم با یک چنین توانایی در نوشتن. ازهمان اولین کتابش فهمیدم نوشتن در خونش است توصیف قوی ، داستان خوب و رنگ و بوی نو در نوشتن همه و همه حکایت از این داشت که او می تواند بنویسد . سرباز بود و وقت کافی برای نوشتن نداشت با هم قرار گذاشتیم بنویسیم و برای هم ایمیل کنیم نوشته های او کجا و نوشته های من کجا برای توصیف کردن اصلا لنگ واژه نمی ماند پشت سرهم کلمه ، جمله و انگار که انجا ایستاده ای و از دور داستان را نظاره می کنی.نوشته هایم را به دقت می خواند و زیر هر نوشته ای نظرش را باجزییات می نوشت. می گفت نوشتن دغدغه ات نیست واگر بود چه ها که نمی نوشتی راست می گفت در این زندگی بلبشویه من نوشتن کجایش است. می نویسم تا فقط مغزم را از کلمه ها خالی کنم .
 خیلی تلاش کردم به زندگی برش گردانم اما نشد. کتابش راخودم بردم انتشارات ققنوس چون فکر می کردم اگر کتابش چاپ شود با زندگی اشتی می کند.پیش اقای تهوری کلی از نوشته هایش تعریف کردم انگار از نوشته های خودم تعریف می کنم "دخترم ایشون که سنی ندارند حالا کلی راه ها هست که باید بروند ، می دانم اما من اطمینان دارم که این کتاب ارزش چاپ شدن دارد ، با این اصرارشما واجب شد که خودم هم کتاب را بخوانم" از خوشحالی ان روز در پوست خودم نمی گنجیدم اما باید صبر می کردم تا از پادگان خارج شود و با ذوق برایش تعریف کنم.
زنگ زد گفت ققنوس کتابم را چاپ نمی کنند باورم نمی شد غم دنیا گرفتم می دانستم دیگر ادامه نمی دهد تا همین جایش هم به زورمن امده است. با هم قرار گذاشتیم یک کافی شاپ نزدیک شرکت با خودم قرار گداشتم که خیلی لی لی به لالیش نگذارم.محکم ایرادات نوشته اش را بیان کنم و رعایت حالش را نکنم  شاید به خودش بیاید. من هم که استاد سخنرانی با لحن رسا ، کلی هم جمله اماده کرده بودم. اولش با لحنی ارام سعی کردم دلداری بدهم اما کم کم صدایم اوج گرفت. ساکت شد و گوش داد. فردایش زنگ زد و گفت می خواهد اصلاحات را انجام دهد و کتاب را ببرد انتشاراتی که اقای تهوری سفارش کرده بود.صدایش شبیه انسان هایی نبود که می خواهند قید زندگیشان را بزنند پر از شورو هیجان بود هفته بعد اصلاحات اماده بود و روی میز ویراستار نگاه .هنوز طنین صدایش در گوشم است که زنگ زد و گفت کتابم چاپ می شود.
 حالا که فقط چند ماه مانده است که کتابش چاپ شودبازهم  روزهایش پر شده از نا امیدی ، قرص ، سیگار و اینکه ته این راه پوچ است ..
"چرا شروع نمی کنی کتاب جدید بنویسی"ف:
م: "که چه بشود "
ف:"اصلا درکت نمی کنم تو با من خیلی فرق داری"
م:"اره تو ادم جنگنده ای هستی به زندگی امید داری"
ف:"ولی امید تو فرهنگ لغت تو تعریف نشده است"
م:"باید قید زندگی را زد"
 ف:"نوشته جدیدت عالی بود چرا کاملش نمی کنی می شود کتاب سوم"
م:" اون یه داستان کوتاه بود"
ف:"ولی به نظرم جا داشت که یک داستان طولانی بشه"
م:"ان را واسه این نوشتم که روی دوستم را کم کنم"
م:""خسته ام می خواهم بخوابم یک خواب طولانی کلی قرص خوردم کاش دیگه بیدار نشوم"
 شاید حق با اوست شاید من بیخودی به این زندگی امید دارم. ولی کاش این داستان را ادامه می داد. داستانی با این شروع تکان دهنده می توانست پایان تکان دهنده تری داشته باشد