امروز، از اون روزا ست .روزهایی که برای شب شدنش باید ثانیه ها و دقیقه ها رو شمرد . نمی گذرد که نمی گذرد. شبیه یک گرگ خفته یا شاید یک عقاب خواب الوده شده ام. نه دل و دماغی برای کار کردن هست نه حوصله ای برای خانه رفتن، کاش جایی بود مخصوص این روزهای آدم، می رفتی در گوشه تنهایی خودت می نشستی، نه موبایلی، نه اینترنتی، نه دوستی، آهنگ گوش می دادی، کتاب می خواندی ، می رقصیدی و حتی اگر دلت هم خواست گریه می کردی. هنوز هیچ کس سرکار نیامده است و من هم تنها به دوردست ها خیره شده ام. همیشه ذوق چهارشنبه را داشتم. اما از صبح می خواهم به دوستم زنگ بزنم دست و دلم نمی رود می ترسم چیزی بگوید حالم را بدتر کند کلی از روز مانده و من نمی دانم چطور به نگذشتن زمان توجه نکنم تقویم روی میزم می گوید امروز آخرین روز تیر است. تیر ماه امسال هم تمام شد وبا هر بار تمام شدنش یک سال از عمر مرا با خودش برده است. امسال حتی برای تولدم شمع هم فوت نکردم. البته بهتر، چون آرزوی خاصی هم نداشتم برای اینکه موقع فوت کردن بهش فکر کنم. قبلا اینقدر آرزو داشتم که دنبال قاصدک ها می گشتم تا فوتشان کنم تا شاید آرزویم برآورده شود. البته هنوزم عاشق فوت کردن قاصدک هام اما بدون آرزو هم می شود قاصدک فوت کرد. آرزو هم هست ولی اینقدر بر آورده نشدند که دیگر حس فوت کردنشان نیست. اصلا چرا باید آرزوها را فوت کرد بعدش کجا می روند هیچ حافظه ای هست که ذخیره شان کند یا اینکه تا فوتشان می کنیم به دست فراموشی سپرده می شوند. من که فکر می کنم همه آرزوهایم را فوت کرده ام به دور دست های دور ، جایی که حتی خودم هم فراموش شان کرده ام. اصلا بی خیال آرزوهای فراموش شده امروز چرا نمی گذرد تا پایانش کلی راه مانده امروز حتی ذوق این را هم ندارم.
و هیچ امیدی هم نیست که بشود از این مود "چرا ماشینا دود می کنند ، چرا صابونا کف می کنند" خارج شد.
پ.ن:البته انگار خبر اومدن یه دوست از راه دور بتونه عقربه ها را با دست بکشونه جلو