Monday, April 11, 2011

هریه من کجایی هری چه بی وفایی ؟؟؟؟
وای حالا من بدون هری و رون وهرمیون و لرد ولدمورت چه کار کنم آخه چطوری به زندگی در دنیای جادوگریم ادامه بدهم باورم 
نمی شود که تموم شد خانه میدان گریمولد ،مدرسه هاگوارتز، آلبوس دامبلدور،واقعا جزیی از زندگیم شده بودند شبا که می خوابیدم حس می کردم با هری پاتر دارم می روم که با ولدمورت بجنگم آخه آدم اینقدر جو گیر
شبی نبود که هری پاتر بخوانم و بخوابم وخواب صحنه هایی که خواندم را با حضور خودم نبینم بعد از چند لحظه به خودم می آمدم و به خودم می گفتم باز تو جو گیر شدی این اواخر برای اینکه تمام نشود شبی دو صفحه می خواندم 
با ناراحتیشون ناراحت شدم با ترسیدنشون ترسیدم با خوشحالیشون خوشحال شدم کلا یکسال باهاشون زندگی کردم زندگی توی دنیای جادوگر ها، دنیایی که از بچگی حس می کردم که وجود دارد  دنیایی که بازی کوییدیچ دارد ،چوب دستی دارد ،نوشیدنی کره ای دارد شمشیر گریفندور دارد 
بارها پیش خودم فکر کردم که اگر منم سپر مدافع داشتم سپر مدافعم چه حیوانی بود یا اینکه اصلا توان داشتم که در بدترین شرایط برای خودم سپر مدافع تولید کنم خدا می داند که کی و کجا می توانم جواب سوالهایم را بگیرم ولی شایدیک روزی یک جایی بتوانم بفهمم که سپر مدافعم چیه و یا اینکه اگر اون کلاه روی سر من قرار می گرفت می گفت من می توانم یک گریفندوری باشم یا نه   
حالا با این همه سوال من چطوری بروم سراغ یک کتاب جدید و یک فضای جدید؟؟؟؟



2 comments:

A. said...

منم هر شب وقتی‌ میرسم خونه وبلاگتون رو می‌خونم، باید سرعتمو کم کنم یه پست یه پست بخونم که یه وقت خدای نکرده تموم نشه!

پی‌نوشت: هری هم، هری‌های قدیم :دی

farshiddhe said...

من باورم نمی شه که این اراجیفی که از ذهنم گذشتن وبیجهت روی کاغذ اومدن روزی کسی را خوشحال کنند ولی ناگفته نماند که من هم این روزها می نویسم که شما بیاید و برام کامنت بذارید یه جور دلگرمیه که این روزها کسی به حاله بد من توجه می کنه