Saturday, November 19, 2011

 حر فهای نگفته

می خوام بنویسم ولی از کجا و از چی بنویسمش را نمیدانم از لانگ دیستنسش،  از جدا شدنهای دردناکش، از دلتنگ شدنهاش، از تنها شدنهاش ، ازندیدنهاش و نگفتن هاش، از گریه کردن هاش، ازکار کردن هاش، از کلاس ورزش رفتن هاش  و اینکه دیگه واسه خودش یک  پا ورزشکار شده ، از فرندز دیدنهاش، از خوندن کتاب آتش بدون دودش ،از اینکه از شطرنج متنفر بود ولی الان دلش می خواد شطرنجم بازی کنه، از اینکه از پاییز بدش می اومد ولی الان عاشق پاییزه با اون رنگهای نارنجی و زردش، از اینکه الان چقدر باران را دوست داره از اینکه دیگه توی هوای ابری  دلش نمی گیره، از اینکه  دیگه از اعتماد کردن به آدما می ترسه خیلیم می ترسه  ،از  اینکه یاد گرفته نامه عاشقانه بنویسه، یاد گرفته که با ادمایی که نا خواسته وارده حریمش می شن می شه بد هم برخورد کرد، یاد گرفته  که همیشه آسمون آبی و آفتابی نیست زندگی غمم داره ترسم داره ولی خدا همیشه نزدیکه نزدیکه

1 comment:

A. said...

میدونی‌ قشنگی‌ شطرنج به چیه؟ به اینه که وقتی‌ دستت رو از رو مهرت برمی‌داری، اشتباه در حرکتت رو میبینی‌؛ این خوبه. اما ترس از اینکه نمی‌دونی چه فاجعه‌ای میتونه پشت حرکتت باشه فلجت می‌کنه. بازهم این خوبه، من راضیم. جهنم وقتی‌ می‌شه که مجبور بشی‌ شطرنج چشم بسته بازی کنی‌.