Wednesday, February 29, 2012

صدای اذان می آید حین تایپ کردن هی نگاهم می افتد به دستبند جدیدم یک دستبند طلایی با منگوله های ابیه فیروزه ای تکونش می دم جرینگ جرینگ می کنه تازه پابندش بود ولی از ترس مامانم جرات نکردم بخرم  یه عالمه کار نکرده دارم گزارش روزانه ام رو از دوشنبه ننوشتم و فقط 4 ساعت دیگر وقت دارم که 3 روز گزارش بنویسم باز گیر دادم به یک اهنگ اینقدر گوشش می دهم که بعد از یک مدت حالم ازش به هم می خوره دل به کار نمی دهم یه مقاله باز کردم که به نظر خیلی خوبه ولی همش می ترسم تا اخرش برم و ببینم که اون اطلاعاتی که من می خواهم توش نباشد یک جلد اسمارتیز از این استوانه ای ها روی میزمه کاش توش اسمارتیز بود اونم اسمارتیزه سبز .شرکتم که مثله بیابان برهوت می ماند یک نفر از صبح تا شب حال آدم رو نمی پرسه من با نرگس حرف می زنم نرگس با من در حین حرف زدن نگاهم هی به دستبنده آبیه فیروزه ایشه وقتی هم از در می آید توبه کفشای سفیده نوشه با دوتا دستبند نو امروزمان را از دیروزمان متفاوت کردیم