با کلی ذوق شوق یه بادبادک رنگی با یه دنباله بلند درست کرده بودم و هی منتظر بودم که هوا مناسب شه واسه پروازکه بادبادکمو هوا کنم. بادبادکم عاشق پرواز بود دلش می خواست خیلی بالا بره ولی من بهش نخ نمی دادم چون هر چی دورتر می شد دلم بیشتر براش تنگ می شد در گیر ودار حس لذتی که بادبادکم از بالارفتن داشت همه نخ را یهویی رها کردم بادبادک کیفور شده بود یه لحظه یادش رفت که من اینجا هستم از کیف و لذت هی رفت و رفت تا تو یه لحطه نخ از دستمجدا شد و بادبادکم برای همیشه رها شد حس عجیبی بود همه چی یهویی شد خوشحال بودم واسش چون دلش پرواز می خواست رهای می خواست و دلم به حال خودم می سوخت که دیگه تنها شده بودم هی تو ذهنم به خودم دلداری می دادم که اشکالی نداره یه بادبادک رنگی تر بزرگتر یه بابادک تنبل که همیشه پیشت بمونه ولی الان بادبادکم چه حسی داره
No comments:
Post a Comment