اخرین روزهای دهه دوم زندگی ام چه زود می
گذرند فقط چند ماه تا این سی سالگی مزخرف و ترسناکم مانده و من هنوز هم
هیچ کاری نکرده ام می خواستم تا سی سالگی حتمابرای خودم کسی شده باشم و فقط
چند ماه مانده تا کسی شدن به هبچ کدام از برنامه هایم نرسیدم همه شان نقشه
بر اب شدند و در استانه سی امین سال زندگی ام تازه تصمیم گرفته ام که از
زندگی لذت ببرم لذتی بااسترس کاش این چند ماه دیر تر می گذشت تا می
توانستم به زندگی ام سرو سامانی بدهم فکر کنم همه را نا امید کرده ام کلاس
سنتور که نرفتم به جایش کلاس فرانسه رفتم و مادرم هر روز مرا با هزاران
امید ارزو از این در راهی می کند و پدرم که فکر می کرد دخترش عاقل است و
تصمیماته اشتباه برای زندگی اش نمی گیرد . خودمم که انگار سرم خورده است به
جایی هنوز گیج و منگم و روزها می گذرد عین برق و باد شاید اگر بگذرد رها
شوم از این استرس و دوباره بی خیال کسی شدن شوم
Friday, January 31, 2014
Wednesday, January 1, 2014
دیروز باید می رفتم دوستم را می دیدم دوستی که 5 سال حتی صداشو نشنیده بودم فقط چت و چت و چند تا عکس که نشون می داد داره بزرگ می شه اولش حسه معمولی داشتم انگار این 5 سال در حد چند روز بوده. زنگ زد گفت نهار ابگوشت داریم بیا اینجا پیشه ما و از انجایی که من همیشه اینرسی زیادی برای تغییر مکان دارم با طمانینه شروع کردم به اماده شدن به ورودی اکباتان که رسیدم هیجانم بیشتر شد انگار گذر زمان ملموس تر شد به سختی خانه شان را پیدا کردم با این حافظه که هر روز داغونتر از دیروز ،جهت یابی ام هم که حرف نداره بالاخره با کلی دردسر و پرسش رسیدم دمه در آپارتمانشون یاد لحظات اولین باری که از این در با چشمانی گریان خارج می شد تا برود زنده شد و انگار همین دیروز بود که می گفت معلوم نیست کی بشود که دوباره اتاقم را ببینم و اشک می ریخت در باز شد خاله نرگس جلوی در بود خاله نرگس قوی که سعی می کرد جلوی دخترش گریه نکند مبادا شک کند در رفتنش.خودش امد با همان نگاه مهربان و لبخندی مهربانتر بغلش کردم یه بغل محکم دلم نمی خواست رهایش کنم تازه فهمیدم 5 سال گذشته و من چه دلتنگش بودم و نمی دانستم .
با هم حرف زدیم خیلی حرفهای قلمبه شده را یهویی بهش گفتم و سبک شدم.با هم عکس دیدیم هر لحظه که می گذشت مرا به گذشته های دورتری می برد. به اولین تاتری که مرا برد به شازده کوچولویی که برایم خرید چه ساعت ها که در این اتاق با هم درد و دل کرده بودیم شاملو گوش داده بودیم . وقت رفتن شد باز هم باید می رفت و من با این حس دلتنگی و خوشحالی تنها گذاشت حالا چه کسی این احساست تازه بیدار شده را بخواباند
Subscribe to:
Comments (Atom)