دیروز باید می رفتم دوستم را می دیدم دوستی که 5 سال حتی صداشو نشنیده بودم فقط چت و چت و چند تا عکس که نشون می داد داره بزرگ می شه اولش حسه معمولی داشتم انگار این 5 سال در حد چند روز بوده. زنگ زد گفت نهار ابگوشت داریم بیا اینجا پیشه ما و از انجایی که من همیشه اینرسی زیادی برای تغییر مکان دارم با طمانینه شروع کردم به اماده شدن به ورودی اکباتان که رسیدم هیجانم بیشتر شد انگار گذر زمان ملموس تر شد به سختی خانه شان را پیدا کردم با این حافظه که هر روز داغونتر از دیروز ،جهت یابی ام هم که حرف نداره بالاخره با کلی دردسر و پرسش رسیدم دمه در آپارتمانشون یاد لحظات اولین باری که از این در با چشمانی گریان خارج می شد تا برود زنده شد و انگار همین دیروز بود که می گفت معلوم نیست کی بشود که دوباره اتاقم را ببینم و اشک می ریخت در باز شد خاله نرگس جلوی در بود خاله نرگس قوی که سعی می کرد جلوی دخترش گریه نکند مبادا شک کند در رفتنش.خودش امد با همان نگاه مهربان و لبخندی مهربانتر بغلش کردم یه بغل محکم دلم نمی خواست رهایش کنم تازه فهمیدم 5 سال گذشته و من چه دلتنگش بودم و نمی دانستم .
با هم حرف زدیم خیلی حرفهای قلمبه شده را یهویی بهش گفتم و سبک شدم.با هم عکس دیدیم هر لحظه که می گذشت مرا به گذشته های دورتری می برد. به اولین تاتری که مرا برد به شازده کوچولویی که برایم خرید چه ساعت ها که در این اتاق با هم درد و دل کرده بودیم شاملو گوش داده بودیم . وقت رفتن شد باز هم باید می رفت و من با این حس دلتنگی و خوشحالی تنها گذاشت حالا چه کسی این احساست تازه بیدار شده را بخواباند
No comments:
Post a Comment