Thursday, February 12, 2015

تا وارد شدم رنگ مویش برایم جلب توجه کرد. اول حس کردم آنقدرها هم زیبا نیست. بعد؛ که کمی بیشتر نگاه کردم، متوجه شدم رنگش را دوست دارم. نه خیلی روشن بود و نه خیلی تیره، و در موج‌هایش بیشتر جلوه‌گری می‌کرد. درخشنده بود و در هر تابی درخشش‌اش بیشتر به چشم می‌آمد. به قیافه‌اش دقت کردم. موهایش را یک‌ور کرده بود. نه فر بود نه صاف. هر بار که کسی صدایش می‌زد چنان موهایش را پرتاب می‌کرد، انگار مقابل دوربین عکاس‌های مدلینگ قرار گرفته بود..
پیش سارا که رفتم، صدایش زد، بعدش گفت: «تعریف کن ببینم با دوست پسرت چه کردی؟» حالا از نزدیک بیشتر رنگ موهایش را دوست داشتم، و طبق اعتقادم باید می‌گفتم. ناگهان رشته کلامش را پاره کردم و گفتم: «رنگ موی‌تان خیلی زیباست»
در خطوط چهراه‌اش دقیق شدم. واقعا زیبا بود. البته ابروهایش را دوست نداشتم. کلفت و زشت و کوتاه. اما با همان ابروها هم زیبا بود. کم‌کم حرف‌هایش را می‌شنیدم. سارا گفت: «دفعه بعدی حتما می‌کشتت.» کمی کنجکاو شدم. پرسیدم: «کی کی  را می‌کشد.» سارا گفت: «دوست پسرش کتک‌اش زده.» باورم نمی‌شد. گفتم: «کتک‌تان زده؟ آخه چرا؟» شروع کرد به تعریف. انگار سر یک مهمانی رفتنِ به قول خودش مسخره، یک فصل کتک خورده بود. گفت: «خواهرش  زنگ زده و گفته آرمان تو را خیلی دوست دارد. رفتارش از عشق زیاد است. به دل نگیر.» بعدش با لحن دیگری، انگار که برای حرف‌هایش به رفرنس احتیاج داشته باشد، اضافه کرد: «خواهرش روانپزشک است.» من ناخواسته و باز هم از شوک گفتم: «بهشان پیشنهاد می‌کردید فیلم قرمز را ببینند.»
باورم نمی‌شد. در ذهنم همه‌اش حلاجی می‌کردم چطور دختری اجازه می‌دهد آدمی که هیچ نسبتی با او ندارد کتک‌اش بزند. حالا دلیلش مهم نیست، به هر دلیلی. مهم این است که او کتک خورده بود. خواهرش گفته بود آرمان بدون تو می‌میرد. افتاده بود به خواهش و اینا که ترکش نکن... سارا پرسید: «چه تضمینی وجود دارد که دفعه بعد تو را نکشد؟» من هیچی نگفتم و با تعجب فقط در خطوط چهره‌اش خیره شدم. چشمهای این دختر چقدر زیبا بود. گفت: «خواهرش گفته حالا که می‌خواهی بروی، حداقلش آهسته ترک‌اش کن. تا او هم آسیب نبیند.» توی همین حرف‌ها گوشی‌اش زنگ خورد و رفت، ولی من همچنان مات و مبهوت دور شدنش را تماشا میکردم. 
من که باور نمی‌کنم ترک‌اش کند. به این باور رسیده بود چون دوستش داشته کتک‌اش زده. پذیرفته بود از عشق انسان‌ها به جنون کشیده می‌شوند. انگار کسی برایش نگفته بود که مجنون تنها برای داستان‌هاست.

Friday, February 6, 2015


زنگ زد که خوشحالی اش را بامن تقسیم کند چند بار گفت: « می خواهم بروم رشت ولی من انگار نمی شنیدم ذهنم در حدی درگیر بود که چند بار گفتم : « چی گفتی ؟» اخرش گفت: « خوبی ؟»گفتم: « نه اصلا خوب نیستم ، لطفا بعدا حرف بزنیم. » گفت: « باشه ببخشید مزاحمت شدم» گفتم : « نه تو ببخش بی حوصله بودم . »مسیج داد چیزی شده گفتم نه نگران نباش حلش می کنم .گفت: «  دوست ندارم غصه داشته باشی. » چشمام پر از اشک شد خودمم دوست ندارم غصه دار باشم اما نمی شود گاهی هم باید غصه خورد واینقدر اشک  ریخت و شیون کرد تا تمام شد.گفت: « تو دوست مهربونی هستی. » راستش باورم نمی شود که بعد از دو سال هنوز با هم دوستیم روز اولی که دیدمش فکر نمی کردم بتوانم دوستش  بمانم ادم چقری بود ولی من هم استاد دوستی با ادم های چقرم در اوج ناراحتی به هم برخورد کردیم نه من حوصله  ناز کشیدن داشتم و نه او اعصاب درست و حسابی داشت هر روز باهم بحث می کردیم اما زمان پیش رفت و دوستیمان در طول زمان شکل بهتری گرفت. نباید تقلا کرد ماندنی ها می مانند و رفتنی ها می روند و می ایند 

می گفت: «  تو برای ارام شدن احتیاج به کسی نداری خودت برای خودت کافی هستی. » گفت: «   صدایت غصه داشت. تو همیشه پر انرژی و شادی اما وقتی غصه دار می شوی بد غصه دار می شوی راست می گفت  وقتی می خندم از اعماق وجودم صدا به  گوش می رسد و وقتی می گریم پهنای صورتم را اشک می پوشاند گفت : «  تو الگوی من هستی پس خوب شو» این جمله چقدر انرژی بخش است تو از پس همه چیز بر می ایی ایمان دارد که من می توانم همین که یک نفر هم ایمان داشته باشد که تو وقتی زمین می خوری دوباره می ایستی بدون اینکه دورو برت را نگاه کنی یا حتی خم به ابرو بیاوری که دردت گرفته، خودت را می تکانی  سرت را بالا می گیری و دوباره گام بر می داری