Friday, October 22, 2010

می خواهیددر آینده چه کاره شوید؟؟؟

خواهرم الان داره نقاشی می کشه منم هی با حسرت نگاش می کنم راستی چی شد که من یه هنرمند نشدم چی شد که یه نوازنده نشدم یا اینکه چی شد که نویسنده نشدم همه اینا  که یه روزی جز آرزوهام بود ولی یهویی مهندس شدم اونم نه مهندس معماری بلکه مهندس کامپیوتر اونم از نوعه سخت افزارش یعنی واقعا تو روحم لطافتی نیست  ولی اطمینان دارم که هست. دبیرستانی که بودم همه دوستام عشقه معماری داشتن ولی من همون موقع عاشق مهندسی معدن بودم واقعا از خودم در تعجبم این همه تناقض مگه می شه من هم عاشق شعرم هم عاشق موسیقی و هم عاشق FPGA ،هم دوست داشتم یه نوازنده باشم هم دوست داشتم یه مهندس باشم هم یه نویسنده هم یه شاعربه راستی فرصت کافی دارم برای این همه کار:)حالا نوازنده که شم نویسنده هم که شم دیگه کافیه

Tuesday, October 19, 2010

رویاهای زیبای پر پر شده

امروز تو حیاط قدم می زدم یهویی به ذهنم رسید برگردم و با همکارم برم مهدکودک که بچه شو بگیره کلی تو دلم خوشحال شدم یه عالمه بچه می دیدم  تازه بچه خودشم می دیدم واقعا از خوشحالی در پوسته خودم نمی گنجیدم بدو بدو برگشتم با کلی ذوق ولی یهویی کشتی به گل نشست  ومن با غم انگیز ترین صحنه زندگیم مواجه شدم :( همکارم رفته بود و من با آرزوهام تنها گذاشته بود اخه کی رفته بود. بعدش یه کم که گذشت پیش خودم فکر کردم که کاش الان خونه بودم و کارتون تماشا می کردم بچه های مدرسه آلپ ، فوتبالیست ها، رامکال ، ولی یادم افتاد زهی خیال باطل الان تنها برنامه کودکی که پخش می شه برنامه های لوسه عمو پورنگه کجاست اون کار تونهای قشنگی که یه زمانی واسه دیدنشون لحظه شماری می کردم بدو بدو مشقامو می نوشتم که بشینم پای برنامه کودک بق بق بق ... هیییییییی

Monday, October 18, 2010

غر غر غر ....چایی اونم یه لیوان

مروز از اون روزایی که اصلا حالم خوش نیست از صبح یه سوتی گنده دادم 2 ساعت وقتم جایی تلف کردم که اصلا نباید می رفتم . الانم تو شرکت از بیکاری نمی دونم چه کار کنم حتی یه برد ندادن من باهاش کار کنم منم رفتم یک ساعت خوابیدم. به من چه آخه با چی کار کنم؟؟ حتی حالشو ندارم پاشم برم خونه کاشکی یهویی یکی زنگ می زد می گفت پاشو برسونمت خونتون حالا فکر کن برم خونه تو خونه ام حوصله ام سر میره بابا  کاری نیست که بکنم  از زبان خوندنم حالم بهم می خوره  اصلا دلم می خواد غر بزنم عشقم می کشه  خسته شدم از دست این زندگی  ولی الان برام چایی اوردن هیچ وقت دلم اینقد از دیدن یه لیوان چایی اینقد خوشحال نشده بودم پس هنوزم تو زندگی چیزایی هست که ادمو خوشحال کنه

Sunday, October 3, 2010

آزادی... کابوس تحویل
 
بالاخره تموم شد باورم نمی شه که دوباره آزاد شدم حالا هر کاری که دلم بخواد می تونم انجام بدم برم بیرون راحت بخوابم با دوستام باشم فیلم ببینم کتاب بخونم اهنگ گوش بدم ... آزادی بهترین حس دنیاست هیچوقت فکر نمی کردم آزاد نبودن اینقدر آدمو اذیت کنه ولی الان می فهمم که چه حس خوبیه....هی.......البته وقتی ادم کارشو خوب تحویل میده هم واقعا عالیه و آزادی بعدش عالیتر...هورا