Tuesday, October 19, 2010

رویاهای زیبای پر پر شده

امروز تو حیاط قدم می زدم یهویی به ذهنم رسید برگردم و با همکارم برم مهدکودک که بچه شو بگیره کلی تو دلم خوشحال شدم یه عالمه بچه می دیدم  تازه بچه خودشم می دیدم واقعا از خوشحالی در پوسته خودم نمی گنجیدم بدو بدو برگشتم با کلی ذوق ولی یهویی کشتی به گل نشست  ومن با غم انگیز ترین صحنه زندگیم مواجه شدم :( همکارم رفته بود و من با آرزوهام تنها گذاشته بود اخه کی رفته بود. بعدش یه کم که گذشت پیش خودم فکر کردم که کاش الان خونه بودم و کارتون تماشا می کردم بچه های مدرسه آلپ ، فوتبالیست ها، رامکال ، ولی یادم افتاد زهی خیال باطل الان تنها برنامه کودکی که پخش می شه برنامه های لوسه عمو پورنگه کجاست اون کار تونهای قشنگی که یه زمانی واسه دیدنشون لحظه شماری می کردم بدو بدو مشقامو می نوشتم که بشینم پای برنامه کودک بق بق بق ... هیییییییی

1 comment:

A. said...

یادد اون روزا بخیر، یاد همه چیزای اون روزا. حنا دختری در مزرعه، پرین، چوبین. جمعه‌ها میتی‌کمن و لوکِ خوش شانس! خوش شانس هم نشدیم تو زندگیمون :دی