Sunday, November 28, 2010

انگشتر با نگین صورتی

امروز خیلی روزه جالبی بود با همه روزام فرق داشت صبحه زود با دوستم تو دانشگاهی که دیگه نه متعلق به منه
نه متعلق به اون قرار داشتیم به یاده روزای قدیم رفتیم یه نیمروی دوبل خوردیم و کلی با هم حرف زدم
هی زمان گذشت و من دلم نمی خواست از پیشش پاشم ولی هی شرکتم دیرتر می شد و من هی شرمنده تر
می شدم یهویی دوستم گفت تو که این همه دیر رفتی گوره پدر ضرر بیا 2 ساعت دیگه هم روش بریم یه کم دیگه
بگردیم وای داشتم می مردم که بگم باشه چشمامو بستم و یهویی گفتم باشه وای چه تصمیم جانانه ای
برای کامل شدن روزم، قبول کردن پیشنهاد همان و کلی خریدهای به قول مامانم ات و آشغال همون ولی همشونو
خیلی دوست داشتمیه شال یه انگشتر با نگین های براق صورتی یه دستبند با کلی گمبل های نقره ای وای با
اینهمه خوشبختی چه کنم فقط یه چیز دیگه می خوام که روزم کامل شه البته هنوز از روز باقی مونده خدا رو چه
دیدی شاید اونم شد .


No comments: