انگشتر با نگین صورتی
امروز خیلی روزه جالبی بود با همه روزام فرق داشت صبحه زود با دوستم تو دانشگاهی که دیگه نه متعلق به منه
نه متعلق به اون قرار داشتیم به یاده روزای قدیم رفتیم یه نیمروی دوبل خوردیم و کلی با هم حرف زدم
هی زمان گذشت و من دلم نمی خواست از پیشش پاشم ولی هی شرکتم دیرتر می شد و من هی شرمنده تر
می شدم یهویی دوستم گفت تو که این همه دیر رفتی گوره پدر ضرر بیا 2 ساعت دیگه هم روش بریم یه کم دیگه
بگردیم وای داشتم می مردم که بگم باشه چشمامو بستم و یهویی گفتم باشه وای چه تصمیم جانانه ای
برای کامل شدن روزم، قبول کردن پیشنهاد همان و کلی خریدهای به قول مامانم ات و آشغال همون ولی همشونو
خیلی دوست داشتمیه شال یه انگشتر با نگین های براق صورتی یه دستبند با کلی گمبل های نقره ای وای با
اینهمه خوشبختی چه کنم فقط یه چیز دیگه می خوام که روزم کامل شه البته هنوز از روز باقی مونده خدا رو چه
دیدی شاید اونم شد .
No comments:
Post a Comment