Thursday, November 25, 2010

کمان ابرو

مرا چشمی است خون افشان ز دست آن کمان ابرو 
جهان بس فتنه خواهد دید از آن چشم و از آن ابرو 
غلام چشم آن ترکم که در خواب خوش مستی 
نگارین گلشنش روی است و مشکین سایبان ابرو 
هلالی شد تنم زین غم که با طغرای ابرویش 
که باشد مه که بنماید ز طاق آسمان ابرو؟ 
رقیبان غافل و ما را از آن چشم و جبین هر دم 
هزاران گونه پیغام است و حاجب در میان ابرو 
روان گوشه گیران را جبینش طرفه گلزاری است 
که بر طرف سمن زارش همی گردد چمان ابرو 
دگر حور و پری را کس نگوید با چنین حسنی 
که این را این چنین چشم است و آن را آن چنان ابرو 
تو کافر دل نمی بندی نقاب زلف و می ترسم 
که محرابم بگرداند خم آن دلستان ابرو 
اگرچه مرغ زیرک بود حافظ در هواداری 
به تیر غمزه صیدش کرد چشم آن کمان ابرو

1 comment:

A. said...

چو عاشق می‌شدم گفتم که بردم گوهر مقصود
ندانستم که این دریا چه موج خون فشان دارد
ز چشمت جان نشاید برد کز هر سو که می‌بینم
کمین از گوشه‌ای کرده‌ست و تیر اندر کمان دارد