قصه های من و ویروسم
امروز شد یک هفته که من مریضم یک مریضی بیخود که هیچ کی نمی دونه چیه می گن یه ویروسه جدیده همش حالت تهوع دارم سرم گیج می ره دلم درد می کنه و یه عالمه کلافگی و بی حوصلگی، دیگه خسته شدم شب که می خوابم با این امید می خوابم که فردا صبح خوب شدم دیگه، صبح با کلی ذوق بیدار می شم حس می کنم خوب شدم ولی به محضه اینکه از تخت می ایم پایین و رو پاهام می ایستم و می فهمم که زهی خیال باطل وهنوزم سرم گیج می خوره
حالا قسمت جالب قضیه اینه که با پرروییم به زندگیم ادامه میدهم سره کارمو می رم بیرونمو میرم کتابم می خونم آهنگم گوش میدم یعنی در برنامه های زندگیم کوچک ترین تغییری ایجاد نشده فقط اگر با این روند ادامه بدم ممکنه تا چند رزو دیگه کل برنامه هام منحل شه و ادامه اش به دیار باقی منتقل شه شایدم یهویی بتونم برم تو مرخصی داۀمی البته خدا نکنه زبونتو گاز بگیر من هنوز اینجا کلی کار دارم که باید انجام بدم
از علامت های جدید این بیماری اینه که شروع کردم به دوستم که می دونم تو جلسه است و به هیچ عنوان نمی تونه جوابم بده هی پیام می فرستم البته اصلا فکر نکنید که من حالم خرابه چون من خیلی هم حالم خوبه چون تصمیم گرفتم با ویروسم زندگی مسالمت آمیزی داشته باشم اون که بیرون نمی ره پس مجبورم وجودشو بپذیرم خیلی خوش اومدی ویروسه عزیزم
2 comments:
خیلی قشنگ بود، هم نوشتتون، هم حرکتتون. راستی الان ویروسِ کجاست؟ نمیدونم چرا آخرش ول میکنن میرن، حتا اگه آدم باهاشون بسازه! تهش یه خوبی میمونه، یه بدی، بذار از ما قشنگی حرکتمون بمونه :-)
اون ویروس خیلی وقته که رفته منم موافقم که باید قشنگی حرکاتمون بمونه
Post a Comment