بعضی وقتا یهویی در درون آدم یه طوفان یا شایدم یه گردباد ی برپا می شه که هر لحظه هم شدیدتر می شه زمان نمی گذره هر
دقیقه انگار یک سال طول می کشه کم کم خشم و عصبانیت همه وجود آدم رو در بر می گیره احساس می کنی هیچ جوری خوب نمیشی از حسی که تو اون لحظه دارم متنفرم دلم نمی خواد که دیگه هیچ وقت تکرار بشه ولی نمیشه اینم جزیی از زندگیه باید باشه وگرنه زندگی نمی گذره
ولی مهمتر از حسش اینه که آدم فکر می کنه چه اتفاق خاصی باید بیفتد که این حس بد به یه حس خوب تبدیل شه و هی پیش خودم می گم امکان نداره همه چی مثل قبل شه ولی یهویی یه تلفن یه پیامک یه ایمیل مثل ریختن آبی بر روی آتش همه چی رو به حالت اولش بر می گردونه انگار نه انگار که تا لحظه پیش دریا طوفانیه طوفانی بود این اتفاق البته الهام گرفته از طبیعته درست مثل برفی که چند روز پیش اومد یهویی در مدت کوتاهی یه عالمه برف اومد و در مدت کوتاهی همشون آب شدن و آفتاب شد و انگار نه انگار که برفی اومده ولی امیدوارم که تو دل هیچ کسی نه برف بیاد نه طوفان شه نه گرباد هوا همیشه آفتابیه آفتابی باشه
1 comment:
حالا که داره زمستون تموم میشه (اونم یه زمستون برفی)، امیدوارم اگه جایی برفی باقی مونده و دست خورشید خانوم بهش نرسیده، زودِ زودِ آب شه. اگر چه بمونند، با بهترین حلّالها (زمان و صبر) خودشون آب میشند. بهار آفتابی رو واسه همه آرزو میکنم، هر چی ابرِ جمع کنید بدید بیاد، من به اندازهٔ بیست و اندی سال دلخوشم به بهار امسال، اونقدر که میتونم آفتابش رو همین حالا حس کنم، حتا از پسِ تمام ابرهای ناخونده.
Post a Comment