Wednesday, April 20, 2011


زندگی آی زندگی هر چی تو دنیا غمه ماله منه
داشتم اهنگ زندگی ای زندگیه شکیلا را گوش می دادم یهویی رفتم به 8 سال پیش 8 سالی که برای من اندازه یکسال گذشته انگار همین دیروز بود که تو حیاط دانشگاه انقلاب با دوستم راه می رفتیم و این آهنگ را دو تایی می خواندیم اونم چه جوری با یک
 ریتم 6و8 که انگار نه انگار که این اهنگ برای غم و غصه های دنیا خوانده شده اخه اون موقعها  واقعا غم و غصه ای نداشتیم و به قول معروف سرخوش بودیم دانشکاه رویاییمون تازه قبول شده بودیم سر در 50 تومنی، دوست های جدید ،ساندویچ ایدا رستوران افتابگردون ،خوابگاه 16 آذرو حالا من اینجا و دوستم اون سر دنیا بی خبر از اینکه دلامون روزی چند بار می شکنه البته امیدوارم که دل دوستم اصلا نشکنه

Monday, April 11, 2011

هریه من کجایی هری چه بی وفایی ؟؟؟؟
وای حالا من بدون هری و رون وهرمیون و لرد ولدمورت چه کار کنم آخه چطوری به زندگی در دنیای جادوگریم ادامه بدهم باورم 
نمی شود که تموم شد خانه میدان گریمولد ،مدرسه هاگوارتز، آلبوس دامبلدور،واقعا جزیی از زندگیم شده بودند شبا که می خوابیدم حس می کردم با هری پاتر دارم می روم که با ولدمورت بجنگم آخه آدم اینقدر جو گیر
شبی نبود که هری پاتر بخوانم و بخوابم وخواب صحنه هایی که خواندم را با حضور خودم نبینم بعد از چند لحظه به خودم می آمدم و به خودم می گفتم باز تو جو گیر شدی این اواخر برای اینکه تمام نشود شبی دو صفحه می خواندم 
با ناراحتیشون ناراحت شدم با ترسیدنشون ترسیدم با خوشحالیشون خوشحال شدم کلا یکسال باهاشون زندگی کردم زندگی توی دنیای جادوگر ها، دنیایی که از بچگی حس می کردم که وجود دارد  دنیایی که بازی کوییدیچ دارد ،چوب دستی دارد ،نوشیدنی کره ای دارد شمشیر گریفندور دارد 
بارها پیش خودم فکر کردم که اگر منم سپر مدافع داشتم سپر مدافعم چه حیوانی بود یا اینکه اصلا توان داشتم که در بدترین شرایط برای خودم سپر مدافع تولید کنم خدا می داند که کی و کجا می توانم جواب سوالهایم را بگیرم ولی شایدیک روزی یک جایی بتوانم بفهمم که سپر مدافعم چیه و یا اینکه اگر اون کلاه روی سر من قرار می گرفت می گفت من می توانم یک گریفندوری باشم یا نه   
حالا با این همه سوال من چطوری بروم سراغ یک کتاب جدید و یک فضای جدید؟؟؟؟



Sunday, April 10, 2011

وخدایی که در این نزدیکیست 
حالت تهوع شدید و سر درد امانمو بریده بود اینقدر فشارم پایین بود که حس می کردم اگر پاشم ممکنه نتونم سر پاهام بایستم ولی با هر زور و زحمتی بود نمازمو خواندم تازه چند رکعتم نماز قضا خواندم خوشم اومده بود یهویی پیش خودم حس کردم که خیلی وقته که برای نماز صبح بیدار نمی شم حس می کردم که خیلی فاصله گرفتم چند بار اومدم ساعت کوک کنم که پاشم نماز بخونم ولی بی خیال شدم
آماده شدم که بخوابم دلم نمی خواست گریه کنم ولی نمی تونستم جلوی اشکامو بگیرم تمام صورتم خیس شده بود  بالاخره اشکام تموم شد  یه نفس عمیق کشیدم و چشمامو بستم نمی دونم کی خوابم برده بود یه خواب خیلی عمیق یهویی وسط خواب انگار یکی بیدارم کرده باشه از خواب پریدم حس کردم یه صدایی می آید یه کم گوشامو تیز کردم ببینم صدای چیه یهویی حس کردم صدای اذانه باورم نمی شد اذان صبح بود کی من رو بیدار کرده بود موهای بدنم سیخ شده بود بدون معطلی از جام پریدم رفتم وضو گرفتم  واومدم نمازمو خوندم چه حس خوبی بود واقعا غیر قابل وصف بود هیچی در وصف اون لحظه نمی تونم بگم 

Monday, April 4, 2011

شب عاشقان بیدل چه شبی دراز باشد
  
هر کاری می کردم خوابم نمی برد بغض گلومو گرفته بود اشکام به صورت غیر قابل کنترلی روان شده بود  از یه طرفم آبریزش بینی امانمو بریده بود وسطش سرفه ام هی خودنمایی می کرد ای خدا با این تفاسیر آدم چطوری می تونه بخوابه انگار دنیا روسرم خراب شده بود آخه کی صبح می شه حالا بر فرض صبحم بشه که چی بشه چیزی که عوض نشده تا صبح جمله ها مثل یه پتک هی رو سرم می خوره واقعا که چه شبایی این شبا بچه که بودم اصلا از این شبا نداشتم ولی هر چی بزرگتر می شم هی به تعدادش افزوده می شه حس میکنم صبح شدن هم نمی تونه دردهامو التیام بده ولی نمی دونم چه خاصیتی در طلوع خورشید وجود داره به محض اینکه هوا روشن می شه امید هم در من زنده می شه انگار نه انگارو دوباره تا غروب آفتاب همه چی خوبه انگار غم و غصه با خورشید خانوم رابطه خوبی نداره بازم جای شکرش باقیه