شب عاشقان بیدل چه شبی دراز باشد
هر کاری می کردم خوابم نمی برد بغض گلومو گرفته بود اشکام به صورت غیر قابل کنترلی روان شده بود از یه طرفم آبریزش بینی امانمو بریده بود وسطش سرفه ام هی خودنمایی می کرد ای خدا با این تفاسیر آدم چطوری می تونه بخوابه انگار دنیا روسرم خراب شده بود آخه کی صبح می شه حالا بر فرض صبحم بشه که چی بشه چیزی که عوض نشده تا صبح جمله ها مثل یه پتک هی رو سرم می خوره واقعا که چه شبایی این شبا بچه که بودم اصلا از این شبا نداشتم ولی هر چی بزرگتر می شم هی به تعدادش افزوده می شه حس میکنم صبح شدن هم نمی تونه دردهامو التیام بده ولی نمی دونم چه خاصیتی در طلوع خورشید وجود داره به محض اینکه هوا روشن می شه امید هم در من زنده می شه انگار نه انگارو دوباره تا غروب آفتاب همه چی خوبه انگار غم و غصه با خورشید خانوم رابطه خوبی نداره بازم جای شکرش باقیه
No comments:
Post a Comment