Monday, April 4, 2011

شب عاشقان بیدل چه شبی دراز باشد
  
هر کاری می کردم خوابم نمی برد بغض گلومو گرفته بود اشکام به صورت غیر قابل کنترلی روان شده بود  از یه طرفم آبریزش بینی امانمو بریده بود وسطش سرفه ام هی خودنمایی می کرد ای خدا با این تفاسیر آدم چطوری می تونه بخوابه انگار دنیا روسرم خراب شده بود آخه کی صبح می شه حالا بر فرض صبحم بشه که چی بشه چیزی که عوض نشده تا صبح جمله ها مثل یه پتک هی رو سرم می خوره واقعا که چه شبایی این شبا بچه که بودم اصلا از این شبا نداشتم ولی هر چی بزرگتر می شم هی به تعدادش افزوده می شه حس میکنم صبح شدن هم نمی تونه دردهامو التیام بده ولی نمی دونم چه خاصیتی در طلوع خورشید وجود داره به محض اینکه هوا روشن می شه امید هم در من زنده می شه انگار نه انگارو دوباره تا غروب آفتاب همه چی خوبه انگار غم و غصه با خورشید خانوم رابطه خوبی نداره بازم جای شکرش باقیه   

No comments: