Saturday, September 15, 2012

با یک کتاب در دستش به میز من نزدیک شد در حین نزدیک شدن هی داشتم به خودم می گفتم من که ازش درخواست کتاب نکرده بودم در این فکرها بودم که گفت بفرمایید این را برای شما آوردم یک نگاه به کتاب انداختم یک جلد زرد خیلی خیلی کهنه روی کتاب را نگاه کردم و یهو چشمام یک برق خیلی تندی زد وای باورم نمیشد که بهش رسیدم بابالنگ دراز وای از خوشحالی می خواهم پرواز کنم حالا پ این کیبورد جدیدم کجاشه یک کتاب خیلی قدیمی که برگه هاش زرد شده هی ورقش زدم نامه های جودی ابوت به بابا لنگ دراز چقدر همیه وقتهایی که کارتونش را می دیدم دلم می خواست می توانستم متن نامه ها را بخوانم تازه متوجه شدم جودی توی نامه هاش شکلم میکشیده وای الا دققیقا حس 13 سالگی ام را دارم وقتی کتاب باخانمان را می خواندم همزمان با دیدن کارتونش با اون قاصدک های خوشگل که پرین ازشون اویزون بود انگار همین دیروز بود که با ذوق شروع کردم به خواندنش و یک شبه تموم کردم

No comments: