وارد سالن که شدم یهوصدایی شنیدم وای این صدای نسیم نیست ولی جرات نداشتم برگردم و ببینم ، کلی خودم را جمع کردم و برگشتم نگاه کردم نسیم نبود وای... به خانومه که کارتها را چک می کنه گفتم پس نسیم کو ؟ گفت دیگه نمی آید ، نه من یعنی دیگه نمی بینمش باورم نمیشه رفتم لباسامو عوض کردم و رفتم قاطیه بچه ها تا منو دید حواسش جمعه من شد چند تا حرکت که انجام دادیم اومد وایساد پیش من ولی من می خواستم بپیچونم ولی نمی شد دور که شد خوشحال شدم ولی دوباره اومد گفت چه بی حال ورزش می کنی از سر کار می ای گفتم اره تازه مریضم هستم وای خودش اینقدر انرژی داشت که من حتی گر از صبح با کلی استراحتم اومده بودم عمرا اینقدر انرژی داشتم دیگه با کلی فلاکت و بدبختی حرکات را یک خط در میان انجام دادم نوبت به حرکت شکم رسید که عملا این حرکت واسه من کمتر از شکنجه نیست داشتم با کلی زور حرکتو انجام می دادم سعی می کردم با بستن چشمام نفهمم که چند تا دیگه مونده که یک دقیقه تموم شه یک لحظه چشمامو باز کردم دیدم با یک قیافه خیلی مهربون و یک لبخند دوست داشتنی بالای سرم وایساده گفت یک کم بخند چرا اینقدر اخم می کنی هیچوقت تا حالا بهش فکر نکرده بودم موقع ورزش کردن هم می شه خندید لباسامو پوشیدم و از سالن خارج شدم وای باد می خورد تو صورتم چه حس خوبی حالا می تونستم لبخند بزنم
No comments:
Post a Comment