Thursday, February 13, 2014

دخترک تنها بود و تنها بود. زمستان را تنها گذراند و خم به ابرویش نیامد سختی های زندگیش پایانی نداشت و او هم دیگر به پایانشان نمی اندیشید .زندگی را با تمام وجود ادامه می داد. خستگی در مرامش نبود .نمی دانست توقف یعنی چه می رفت و می رفت و می دانست که این راه را هیچ انتهایی نیست. 
شعر می خواند سعدی را ورق می زد بگذار تا مقابل روی توبگذریم    دزدیده در شمایل خوب تو بنگریم  فال حافظ می گرفت بدون آنکه فکر کند که فالش چه می گوید  ابتهاج و اخوان ثالث را با نگاهی نو می خواند.عاشق فروغ شده بود و می دانست که در آغازفصلی سرد است  با اندیشه هایی نو. زندگی را می خواست جور دیگری ببیند چون چشمهایش را شسته بود تازه فهمیده بود که راه رفتن روی برف له شده چه لذتی دارد .زیر باران تنها عشق را نمی توان جست.  راه ها را می رفت و می دانست که خداییی در این نزدیکی ها هست که او را به مسیر اصلی بر خواهد گرداند . اما هنوز هم عاشقه جودی ابوت بود هنوز با آن شرلی همزاد پنداری می کرد ولی دیگریادش نمی رفت که کودکانی هستند که وقتی از مدرسه می روند وقت آن را ندارند که بابا لنگ دراز را برای بار 5 ببینند باید کار کنند و درس بخوانند و به دنبال هویت گمشده شان بگردند نگران بودنگران اینکه چرا بنفشه آفریقاییش گل نمی دهد نگران کتاب های نخوانده اش بود و به قول خواهرش سطح دغدغه هایش تغییر کرده بود با اینکه همه را نا امید کرده بود ولی در درونش به نگاه تازه اش می بالید و می دانست و آگاه بود  که زندگی را باید جور دیگری زندگی کرد    

2 comments:

A. said...

خب من فک کنم، واسه هیچ کس زندگی‌ اون طور که باید خوب پیش نمیره. حتا واسه اونایی که شاید از نظرمون به هر چی‌ می‌خواستند رسیدند و خوشبختند... به نظرم بهترین توصیف همون که خواهرتون گفته، فقط "سطح" دغدغه‌ تغییر می‌کنه، نه خودش! خودش همیشه هست، همیشه و همیشه. مگه اینکه آدم تعمدا بخواد قرنطینش کنه، خب، زندگی‌ آروم می‌شه، خیلی‌، اما یه طعم "مصنوعی" میده که دیر یا زود دلم آدم رو می‌زنه.

“The secret of life, though, is to fall seven times and to get up eight times.”
― Paulo Coelho, Alchemist

farshiddhe said...

می شود لطفا خودتان را به ما بشناسانید؟؟