Monday, February 24, 2014

دیشب خواب دیدم یک خواب خیلی عجیب ،ترس تمام وجودم را گرفته بود ترسی که با تمام وجودم حسش می کردم و حتی وقتی که از خواب بیدار شدم هم باز هم احساس ترس و نا امنی را داشتمیک دالان تاریک  با پله هایی شبیه ساختمان های نیمه کاره  یک بار راه را رفته بودم و مجبور بودم باز هم آن راه را با دوستم بروم قول داده بودم که تنهایش نگذارم  ولی هنوز ترس از ورود به آن دالان دراز و تاریک . پله های پیچ در پیچ تازه یک قبر هم انجا بود قبر پدرش بود می خواست برود پیش پدرش  عکس عروسی پدر و مادرم هم آنجا بود ولی چرا مگر بالای سر مرده عکس عروسی می گدارند نمی دانم چرا ولی با تمام وجود می خواستم پیشش باشم تنها به ملاقاته پدرش نرودولی ترس از آن دالام از تاریکی از مرده و از جماعتی که از مراسم عزاداری می ایند نمی گذاشت بروم .گفتم لباس می پوشم و می آیم وقتی برگشتم نبود ولی من رفتم و تنها رفتم چ/ن باید پیدایش می کردم  و نگران او دری نبود گه از آن وارد شوم نوری در چشمانم افتاد دالان را روشن بود و پله ها را می شد دید نور همه جا را فرا گرفته بود ومن دیگر نمی ترسیدم چند تا خانم با چادرهای مشکی از کنارم رد شدند و حس نا امنی را کمتر و کمتر کردند. دنبال دوستم می گشتم می خواستم در کنارش باشم غمگین بود به دنبالش پله ها را 3 تا یکی بالا می رفتم و امید داشتم که پیدایش کنم گریه کرده بود دیدن اشک دوستانم حتی در خواب هم غیر قابل تحمل است  رفتم ولی نبود از خواب پریدم بدون آنکه پیدایش کنم ولی من همه تلاشم را کرده بودم که تنها نگذارمش امروز دیدمش همه اش می خواستم به او بگویم که دیشب خوابت را دیده بودم ولی نمی شد که بگویم .نگفتم ولی تمام روز حس می کردم که چرا آن دالان روشن شد چرا می خواستم کمکش کنم با ان همه ترس آیا لازم بود این همه از خود گذشتگی کنم نمی دانم خوابم عجیب بود عجیب ... در خرابات مغان نور خدا می بینم      این عجب بین که چه نوری ز کجا می بینم و  از صبح این شعر را زمزمه می کنم و باز هم فکر می کنم خوابم  خیلی عجیب بود شاید می خواست چیزی را بازگو کند که این روزها یادم رفته است شاید

پ.ن:کاش می دانستم که هستی  که اینقدر قوت قلب می دهی از آن گوشه دنیاکاش واقعی تر بودی و فقط یک دوسته سخت افزاریه مجازی نبودی

No comments: