Friday, March 7, 2014

می خواهم بنویسم ولی از چه، نمی دانم. می خواهم حرف بزنم ولی با که، نمی دانم. گلدان خریدیم می خواهیم با گندم پرش کنم سال جدید را می خواهیم با خوشه های گندم شروع کنیم. شهر کتاب شریعتی، گوشواره های برنجی با ماهی های معکوس ،کتاب های محمود دولت آبادی. خواهرم می خواهد همه کتابهایش را بخرد در انتظار آن است که برایش کتاب روزگار سپری شده مردم سالخورده را بخرم  کلنل هم که دیگر در لیسته انتظار است .کتابخانه مان حالا پر شده است از کتاب و من باید سرعت خواندنم را بیشتر کنم  باید کلی کتاب بخوانم هاروکی موراکامی، ویرجینیا وولف، پل استر، ارنست همینگوی، بالزاک، محمود دولت ابادی وسه  شنبه ها با موری ، برادران سیسترز،سمفونی مردگان سرم دارد گیج می رود از این همه کار نکرده و از این همه راه نرفته .گندم هم باید بخریم عید نزدیک است برای اتاقم می خواهم یک چیزه جدید بخرم سال نو می شود  وکاش زندگی ما هم نو شود. بوی بهار مشامم را پر کرده نفس عمیق میکشم تا ریه هایم از هوای بهاری پر شود پله ها را دوتا یکی می روم شاید زودتر برسم به بهار.می خواهم قدم بزنم ،بدوم ،موهایم را در باد رها کنم و به رسیدن یا نرسیدن هم اصلا فکر نکنم   

2 comments:

A. said...

سال نو میشود، زندگی‌ شما هم نو میشود. خواهشأ شرطیش نکن.

رسید مژده که ایام غم نخواهد ماند
چنان نماند و چنین نیز هم نخواهد ماند
ز مهربانی جانان طمع مبر حافظ
که نقش جور و نشان ستم نخواهد ماند

Unknown said...

بسیار زیبا و تاثیر گذار