تا حالا یک زندانی که به پایش زنجیر بسته باشند را فقط توی فیلم ها دیده بودم . همیشه هم حسم نسبت به زندانی ها این بود که باید شبیه ژان والژان کل و کثیف باشند یا شبیه اون زندانی فراری توی ارزوهای بزرگ ترسناک باشند با لباسهای پاره و ژنده. امروز در راه بازگشت از مدرسه گوشی در گوشم بود واهنگ گوش می دادم و در دنیای خودم بودم که ناگهان از پنجره اتوبوس متوجه دو مرد شدم که با فاصله نزدیک به هم راه می رفتند ناگهان چشمم به پایشان افتاد با زنجیر پایشان به هم بسته شده بود تا قبل از اینکه پایشان را ببینم حس می کردم که انسان های معمولی هستند و در پی کارهای روزانه اند ولی با دیدن زنجیری که به پایشان بسته شده بود دانستم که زندانی هستند ولی نه مویشان اشفته بود نه لباسشان پاره بود معمولیه معمولی بودند ولی زندانی بودند مجرم بودند و باید با زنجیر در خیابان راه میرفتند جرمشان چه بود شاید قاتل بودند شاید هم دزد نمی دانم ولی می دانم که معمولی بودند و شاید تا همین دیروز هم جرمی مرتکب نشده بودند ولی امروز به پایشان زنجیر بسته شده بود شاید در ان لحظه به این هم فکر می کردند که مثل فیلم ها فرار کنند و به دنبال سوهانی بگردند تا زنجیر را از پایشان باز کنند شاید هم اصلا به چیزی فکر نمی کردند شاید خجالت می کشیدند از اینکه اینگونه در خیابان راه بروند. شاید انقدر هم که همه فکر می کنند مجرم ها عجیب غریب نباشند
چه صحنه ای است پرواز پرنده های سفید در آسمان
خاکستری واقعا چه ترکیبه رنگی است آسمان دلش پره پر است آماده بارش است آن هم یک بارش
بهاری . برقی زده شد پنجره را باز کردم الان است که ببارد قطره های بارون را روی
دستم حس می کنم. باز هم باران باز هم رعد و
برق همیشه رعد و برقها وقتی در آسمان پیدا می شوند که شب است و پرده اتاق من کشیده است
و من نمی توانم ببینم ولی الان از پشت این پنجره به خوبی می بینم. چه تصویر زیبایی
در آسمان به این بزرگی پدید می آورد به اندازه یک اسمان برای کشیدن طرحش وسعت دارد.
1 comment:
مرا گویی تو را با این قفس چیست
اگر مرغ هوایی من چه دانم
مرا راه صوابی بود گم شد
ار آن ترک ختایی من چه دانم
Post a Comment