خیلی وقت است چیزی برای نوشتن ندارم روزهایم پر
شده اند از دل مشغولی هایم فقط می ایم و میروم نمی دانم چطور شب صبح می شود و صبح
، شب . ذهنم پر است از افکاری که رهایم نمی کنند همه جا هستند دنبالم می ایند نمی
خواهمشان ولی باز هم می ایند انگار که جزیی از من شده اند دنبال بهانه برای نارحت
شدن می گردم تا کل روزم را خراب کنم و شادی درونم را در نطفه خفه کنم بهانه ها هم
که زیادند کافی است به یکیشان توجه کنی همان یکی کافی است برای خراب کردن یک روز
با ارزش . یک روز هوا ابری است و من فکر می کنم به خاطر اسمان خاکستری دلم گرفته
است و روز دیگر افتاب در اسمان ابی در حال خودنمایی است اما باز هم دل من گرفته
است این بار چون که پرنده های اسمان کم است دلم گرفته و فردایش چون ابرها نیستند و
همین طور هر روز با یک بهانه پر می شود از غصه . شایدم بهانه هایم برای خوشحالی
کمرنگ شده اند نمی دانم فقط می دانم روزهایم پر است از رنگ های خاکستری و سیاه و
سفید نه رنگ بنفشی می بینم نه رنگ ابی انچه می بینم تیرگی است می خواهم روزهایم را
رنگی کنم اما نمی شود انگار باید رها کنم شاید خودشان رنگی شوند رها کنم رها کنم...
کاش می
شد رها کرد نمی شود و اما نمی شود
No comments:
Post a Comment