Friday, October 10, 2014

مریض شده ام دراولین روزهای پاییز گلودرد و بدن درد.انگار زمستانی که نکوست از پاییزش پیداست خدا رحم کند با گلو درد وانژین هایی که کابوس روزهای بچه گیم بودند. امپولهای پنیسیلینی که در مقابلشان شجاعانه  سینه سپر می کردیم وپذیرای دردشان می شدیم. امروز هم دکتر برایم امپول پنی سیلین نوشت و من حس کردم مثل بچه گی هایم شجاع نیستم. می ترسیدم به زور روی تخت خوابیدم و بعد از اینکه زد برای چندثانیه از درد نفسم بند امد فکر می کردم تحمل دردم زیاد شده ولی انگار فقط برای روح بوده جسمم ضعیف شده.  سرم سنگین است و دلم بخاری می خواهد که کنارش دراز بکشم و پتو را تا حلق بکشم روی خودم اگربیرون برفم امده بود و من به جای پتو یک لحاف سنگین داشتم، از ان لحاف سنگین ها که می افتند رویت و از سنگینیشان تکان هم نمی توانی بخوری وای نور الا نور بود. قسمت استراحت و خواب و خلسه سرماخوردگی را دوست دارم پلک ها چنان سنگین می شوندکه یارای باز کردنشان نیست سوپ ها و اب پرتقال ها که جای خود دارد وای خیلی مسخره است که من از سرماخوردگی هایم هم فقط خاطرات خوبش را دارم چه کنیم دیگر این هم از عادات ماست. از هر اتفاقی فقط قسمت های خوبش یادم می ماند انگار نه انگار که دردی بوده تبی بوده و در ادامه اش لرزی و حالا هنوز نه تب امده و نه لرز فقط گلودرد است و بس و پلک هایی خسته برای باز شدن، برف نیست بخاری هم نیست از کرسی و لحاف سنگین هم خبری نیست تنها یادگار روزهای بچگی پنیسیلینی بود که زدیم بر بدن باشدکه درس عبرتی باشد برای روزهای در پیش رو 

No comments: