Wednesday, December 31, 2014

خیلی نارحت بود  هر باری که می خواست حرف بزند بغضی را فرو می خورد و ادامه می داد چند باری هم چشمانش پر از اشک شد ولی اجازه فرو ریختن بهشان نمی داد. نگاهش که می کردم چشمان من هم پر می شد این روزها با هر بهانه کوچکی کاسه چشمان من هم پر و خالی می شود و منتظر یک اشاره کوچک برای فرو ریختن است .

تمام وجودش را غم فرا گرفته بود لحظه جان سپردنش را اینقدر با جزییات تعریف می کرد که قلب ادم را به درد می آورد.اول پرید روی دستم بعد پرید روی شانه ام سرش را گذاشت روی شانه ام شاید ترسیده بود نمی دانستم تا چند لحظه دیگر بیشتر وجودش را حس نخواهم کرد تا پایمان به مطب دکتر رسید تمام کرد کاش زودتر رسیده بودیم شاید دکتر می توانست کاری برایش بکند صدایش هنوز در گوشم می پیچد طلا صدام می کرد طلا خوبی ؟ طلا بیدار شدی ؟ اشکانش روان شد . هر روز صبح سلام می کرد قبل از همه اعضای خانوداه حالم را می پرسید. کلید را که در قفل در می چرخاندم می دانست که منم شروع می کرد به ورجه ورجه کردن  و بالا ، پایین می پرید تا در باز می شد و من را می دید. این روزهای اخر با اینکه حال خودش بد بود ولی همه اش حال من را می پرسید ای کاش زودتر  دکتر برده بودمش. کاش می دانستم مریض شده است . دکتر گفت که خیلی وزن کم کرده ولی من تو این یک ماه هر بار که بغلش کردم نفهمیدم کاش فهمیده بودم اینقدر این کاش ها را با حسرت می گفت2 سال بود که ان را داشت . صبح ها قبل از من چشمانش را باز می کرد و شب ها بعد از من چشمانش را می بست ناراحت که بودم با شیرین زبانیش سعی می کرد حال من را خوب کند گفت شاید هیچ کس نفهمد که من چه حسی دارم شاید بقیه مسخره ام کنند که به خاطر یک مرغ مینا من زیر سرم رفته ام دو روز است که خواب و خوراکم گریه است ولی فقط خودم می دانم که چه دلخوشی بزرگی بود حضورش  ،حرف زدنش انگار جزیی از زندگیم را گم کرده ام .صبح که از خواب بیدار شدم منتظر صدایش بودم اما هیچ صدایی و فقط طنین صدایش در گوشهایم بودناراحتم برایش خیلی زیاد غم ادمها را نمی توانم تحمل کنم 

No comments: