چه راه ها که رفتیم و
نرفتیم چون سعی کردیم که نرویم ولی دلمان نگذاشت که نرویم. با همه مشقت هایش
نگذاشتیم چیزی در ته دلمان بماند. فکر می کردیم که خوب می شویم اگر در دلمان چیزی
نمانده باشد. هر روز و هر شب درذهنمان تکرار کردیم که از فردا راهی دیگر خواهیم
رفت ونشد. از همان لحظه اول می دانستیم که مال یک دنیا نیستیم و دیر یازود باید
دستهایمان را از هم جدا کنیم عقلمان می گفت رها کن و قلبمان می گفت محکم تر بگیر. قلب است دیگر زبان ادمیزاد
سرش نمی شود هر چقدر در گوشش خواندم که ما برای هم ساخته نشدیم در گوشش فرونرفت که نرفت.رها کرد شاید
حالش بهتر شود. اما هر بار به دیواری می
خورد که ساخته بودش وبا تنی
خسته تر از قبل بر می گشت انگار نه انگار زخمی شده است.برایش مهم نبود فقط می خواست
باشد با همه دردها و غصه ها. یاد
ان شب زنده نگهش داشته بود. نمی دانست پایانش چه خواهد
بود. می ترسید، تا می خواست به لحظه نبودنش فکر کند دلش هری می ریخت چشمانش
را می بست و هنوز پلک هایش به هم نرسیده ، تصویری می امد پر از رنگ پر از حس و پر از عطر،چشمانش را باز می کرد
و با تمام وجودش لبخند می زد.
نه می شود رفت و نه می
شود ماند راه است دیگر بعضی وقت ها اینجور می شود مگر همیشه باید دوراهی باشد گاهی
هم می شود جلو رفت و دوباره برگشت به عقب
انگار حرکت میکنی ولی تفاضل حرکتت صفر است خودت نمی
خواهی حتی یک قدم بیشتر به جلو ویا عقب برداری این نقطه بهترین نقطه دنیاست از
توقف می ترسی زمانی نداری برای ایستادن ولی در دلت زمزمه می کنی بس است این همه
سال دویدی چه شد کمی هم بایست و از لحظه هایت لذت ببر و از بودنش. کاش می شد نگران
نباشم کاش می شد توهم خط کشت را بگذاری زمین ولی نمی شود ما از یک دنیا نیستیم. اما لحظه هایمان همیشه همراهمان خواهد
بود لحظه هایی که با هم ساختیمشان
No comments:
Post a Comment