Wednesday, March 18, 2015

امسال اینقدر همه چیز شلوغ وپلوغ بود که یادم رفت شمارش معکوسم را شروع کنم .باورم نمی شود فقط چند روز تا پایان سال مانده ومن هنوز با سال گذشته کارم تمام نشده است. حتی امسال کفش هم برای عید نخریدم. این عادت ازبچگی مانده بود که امسال فراموش شد. بچه که بودم از خریدای عید خرید کفش را ازهمه بیشتردوست داشتم  . همیشه با دقت خاصی کفش فروشی ها رو نگاه میکردم البته شهرمون کفش فروشی های زیادی نداشت از بینشون دو تا بود که از همه بهتر بودند البته  گران هم بودند اما کفشاشون  واقعا قشنگ بودند هر بار که از جلوی ویتیرنشان رد می شدنم میخکوب می شدم و فقط نگاه می کردم شاید  اگر روزی چند بار هم رد می شدم از دیدنشان سیر نمی شدم . از یک ماه قبل از عید خریدای عید شروع می شد و همیشه اولیش کفش بود  وای چه ذوقی داشتم برای خریدنشان، پوشیدنشان ، از قبل انتخابشون کرده بودم و شانس می اوردم که مامان بابام هم با خریدشان موافق می کردند ، کافی بود که بابام می گفت جنسش خوب نیست یا اینکه چسب دارد زود خراب می شود تمام ارزوهام نقش براب می شد و اگر می خریدمشان که از خوشحالی در پوست نمی گنجیدم. هر روز یواشکی می رفتم توی کمد به بهانه برداشتن چیزی یواشکی در جعبه رو باز می کردم اگر هم کسی خانه نبود یه دور می پوشیدم و باهاشون راه می رفتم  و در اینه خودم را نگاه می کردم نیم رخش خوب بود از جلو هم خوب به نظر می امد.بعضی وقت ها هم اخر شب قبل از خواب می رفتم درشون می اوردم و باز نگاشون میکردم وبیشتر حس می کردم که چه کفش های قشنگی خریدم و با رویای پوشیدنشان می خوابیدم.
 از کلاس اول ابتدایی تا وقتی که دبیرستان تمام شد. عید را با کفشهای نوام اغاز کردم. همه شان درذهنم حک شده اند از کفشای ابی با گلای سفید که تنگ بودند ولی سعی می کردم به روی خودم نیاورم چون دوستشان داشتم تا کفشای سرخابی  مخمل با پاپیون گنده که دایما کثیف می شدند و هر چه بیشتر کثیف می شدند از زیباییشان بیشتر کاسته می شد  ،بعدش نوبت به کفشای پاشنه چوبی رسید  که جودی ابوت می پوشید  ومن با کلی تلاش پیداشون کرده بودم ،تا کفشهایی که سالها در حسرتشان بودم از بعد از دیدن فیلم ذهن زیبا تا چند سال پیش که بالاخره پیدایشان کردم  و کم مانده بود از خوشحالی جیغ بزنم . نپوشیدن کفش ها تا شب عید برای من می شد ذوقی قلنبه شده که  با اولی عید دیدنی رفتن ، حس روی ابرها راه رفتن به ام دست می داد دایم کفشهایم را نگاه می کردم البته زیرچشمی، یک بار انقدر نگاه کردم که مامانم گفت زشته همه فکر می کنند اولین کفشیه که توزندگیت خریدی. دست خودم نبود سعی می کردم کم نگاه کنم اما نمی شد چشمانم فقط برق کفشهای نو را می دید. بزرگ شدیم و دلخوشیهایمان هم بزرگ شد کاش می شد هنوز هم دلخوش برق کفش نو بود. امسال که حتی کفش نویی هم در کار نیست. هنوز هم وقت هست دلخوشی ها هم کم نیست. دلخوشی می شود در را که باز می کنی با یک سفره هفت سین قشنگ مواجه می شوی. یا شایدم ماهی قرمز توی کاسه ابی ....

Friday, March 6, 2015

«تو دوست خوبی هستی ، خوشحالم که باهات دوستم» . دوست خوب ، دوست بد ، دوست مهربان. «من صلاحت را می خواهم تو همه راه را اشتباه امدی باید برگردی» ولی قطار خیلی وقت است که رفته . در ایستگاه من تنهام کسی نیست می ترسم«باید تنها بمانی تا بفهمی که راه درست این نیست  تو عادت داری وقتت را تلف می کنی سالهاست که کارت همین است» من کلاس سنتور می روم کتاب جدید خریدم ،«مهم نیست این­ها چه ارزشی دارند تو باید سوار می شدی و حالا جا مانده ای» شاید باید مثل اناکارنینا در ایستگاه کار را تمام کنم«نه لازم نیست تو تنها نیستی دوستان خوبی داری همیشه کنارت بوده اند تو تنها نیستی» انا هم تنها بود. «او هم مثل تو یک احمق بود عاشق ها همه احمقند»  او هم عشق را باورداشت . من خوشحالم خیلی خوشحالم  «خوشحالی که مهم نیست . باید زودتر به مقصد برسی» . من از پسش بر می ام«تو حتی اگر بخواهی هم نمی توانی چون تو اصلا نمی دانی مسیر درست کدام است» .« یادت است وقتی 24 سالت بود دخترکی تنها در یک پانسیون متروکه ،رفتی چون فکر می کردی مسیرت درست است» یادم است چه روزهاییی بود دو تا خواهر در پانسیونمان بودند که هیچ کس نمی دانست خواهرند ولی من می دانستم یکیشان دوستم بود دوست خوبی بود یک روز باهم رفتیم بهشت زهرا می خواست عشقش را ببیند او هم به عشق اعتقاد داشت
 رفته کانادا، برگشته است.« تو خبر نداشتی می توانی از طریق ایمیل باهاش حرف بزنی» باز هم راهم را اشتباه رفتم.«من به تو ایمان دارم ، من هم به تو ایمان دارم». می خواهم بمانم،«نه خسته شده ام». من خوشحالم ،«نه تو فکر می کنی خوشحالی، اصلا تعریفت را از خوشحالی برای من بگو» اخر چطوری تعریفش کنم. شاید راست می گفت من همیشه فکر میکنم که او دوست خوبی بود ، فکر می کنم تو عاشقم هستی ،همیشه فکر می کنم که این راهی که رفته ام درست است.کتاب راسته کنسروسازان را می خوانم .«چرا از حرفها داستان می سازی راست می گفت چرا ؟؟ تو فکر می کنی زندگی هم یک داستان است. در رویا زندگی می کنی». افکارم در هم بر هم شده است عین یک کلافی که به هم گره خورده باشد. تنها نیستم اما تنهای تنهایم وسط این راه اشتباه، منتظر قطاری که شاید نیاید. کاش ماتیو وماریلا من را هم مثل ان شرلی می بردند به گرین گیبلز.«رویا رویا باز هم داستان انگار زندگی شده داستان خواهر من دوست من زندگی، زندگی است باید برسی، نرسی باخته ای» .اما من نمی دانم مقصدم کجاست.« پس لطفا پیاده شو وقت ما را هم نگیر مسافران دیگر منتظرند». تنها می مانم از تنهایی می ترسم« پس راه بیفت تو ماله این حرفا نیستی»پیاده می شوم نگه دارید  این راه مرا به مقصد نمی رساند.