امسال اینقدر همه چیز شلوغ وپلوغ بود که یادم رفت شمارش معکوسم را شروع کنم
.باورم نمی شود فقط چند روز تا پایان سال مانده ومن هنوز با سال گذشته کارم تمام
نشده است. حتی امسال کفش هم برای عید نخریدم. این عادت ازبچگی مانده بود که امسال فراموش شد. بچه که بودم از خریدای عید
خرید کفش را ازهمه بیشتردوست داشتم . همیشه با دقت خاصی کفش فروشی ها رو نگاه میکردم البته شهرمون کفش فروشی های زیادی
نداشت از بینشون دو تا بود که از همه بهتر بودند البته گران هم بودند اما کفشاشون واقعا قشنگ بودند هر بار که از جلوی ویتیرنشان رد می شدنم میخکوب
می شدم و فقط نگاه می کردم شاید اگر روزی چند بار هم رد می شدم از دیدنشان سیر نمی شدم . از یک ماه قبل از عید
خریدای عید شروع می شد و همیشه اولیش کفش بود وای چه ذوقی داشتم برای خریدنشان، پوشیدنشان ، از قبل
انتخابشون کرده بودم و شانس می اوردم که مامان بابام هم با خریدشان موافق می کردند
، کافی بود که بابام می گفت جنسش خوب نیست یا اینکه چسب دارد زود خراب می شود تمام
ارزوهام نقش براب می شد و اگر می خریدمشان که از خوشحالی در پوست نمی گنجیدم. هر
روز یواشکی می رفتم توی کمد به بهانه برداشتن
چیزی یواشکی در جعبه رو باز می کردم اگر هم کسی خانه نبود یه دور می پوشیدم و باهاشون
راه می رفتم و در اینه خودم را
نگاه می کردم نیم رخش خوب بود از جلو هم خوب به نظر می امد.بعضی وقت ها هم اخر شب قبل
از خواب می رفتم درشون می اوردم و باز نگاشون میکردم وبیشتر حس می کردم که چه کفش
های قشنگی خریدم و با رویای پوشیدنشان می خوابیدم.
از کلاس اول ابتدایی تا وقتی که دبیرستان
تمام شد. عید را با کفشهای نوام اغاز کردم. همه شان درذهنم حک شده اند از کفشای ابی
با گلای سفید که تنگ بودند ولی سعی می کردم به روی خودم نیاورم چون دوستشان داشتم
تا کفشای سرخابی مخمل با پاپیون گنده
که دایما کثیف می شدند و هر چه بیشتر کثیف می شدند از زیباییشان بیشتر کاسته می شد
،بعدش نوبت به کفشای پاشنه چوبی رسید که جودی ابوت می پوشید ومن با کلی تلاش پیداشون کرده بودم ،تا کفشهایی که سالها
در حسرتشان بودم از بعد از دیدن فیلم ذهن زیبا تا چند سال پیش که بالاخره پیدایشان
کردم و کم مانده بود از خوشحالی جیغ بزنم . نپوشیدن کفش ها تا شب عید برای من می شد ذوقی
قلنبه شده که با اولی عید دیدنی رفتن ، حس روی ابرها راه رفتن به ام دست می داد دایم
کفشهایم را نگاه می کردم البته زیرچشمی، یک بار انقدر نگاه کردم که مامانم گفت زشته
همه فکر می کنند اولین کفشیه که توزندگیت خریدی. دست خودم نبود سعی می کردم کم نگاه
کنم اما نمی شد چشمانم فقط برق کفشهای نو را می دید. بزرگ شدیم و دلخوشیهایمان هم
بزرگ شد کاش می شد هنوز هم دلخوش برق کفش نو بود. امسال که حتی کفش نویی هم در کار
نیست. هنوز هم وقت هست دلخوشی ها هم کم نیست. دلخوشی
می شود در را که باز می کنی با یک سفره هفت سین قشنگ مواجه می شوی. یا شایدم ماهی
قرمز توی کاسه ابی ....
No comments:
Post a Comment