Sunday, May 3, 2015



روزها در حال گذرند چه با آرامش چه با اعصاب خوردی نمی توان متوقفشان کرد فقط بستگی دارد به دورنم که بخواهد آرام باشد یا در حال جدال . جدالی که فقط خسته ام می کند و از پا می اندازتم .می دانم که پیروز میدان من نخواهم بود اما نمی توانم رهایش کنم . کاش می شد رها شوم در روزهایم و غصه داشته ها و نداشته هایم را نخورم . هر روز با خودم تکرار می کنم که ایا با این همه درگیری مشکلی را هم حل کرده ای و جوابی که می شنوم واضح است "سخت می گیرد جهان بر  مردمان سخت کوش"
"کارهایش را همیشه آسان می گیرد" خوش به حالش ولی من خیلی سخت گیرم هر روز با خط کشی ایستاده ام که مبادا چیزی کم باشد یا خوشحالیم اوردوز کند. همه چیز را کامل می خواهم و وقتی هیچ چیزی کامل نیست درونم می شود میدان جنگ همه احساسات سر راست می کنند و دل بیچاره ام را به سمتی می کشند گاهی اینقدر می کشندش که تکه تکه می شود" تو اجازه نداری الکی دلت را خوش کنی" . انگار از روز اول یادش نداده اند که گاهی باران هم مایه دلخوشی است ماشینت کثیف شد که شد فدای سرت. ترانه شد خزان را می زنم  " چقدر خوب بود مرا برد به سالهای دور "این جمله برای دلخوشی یک روزم کافی است اما از دیشب حتی یک ثانیه هم به آن سالهای دوری که برده بودش فکر نکرده ام. خواهرم می خواند و من ساز می زنم از شدت خوشحالی مرا بوس کرد" شادم کردی " وجمله اش در گوشم زمزمه می شود. این همه سال ساز زدم جلوی دوست و آشنا گاهی به خواسته پدرم ،گاهی برادرم، گاهی اندک هم برای دل خودم . اما لبخند پدرم دیشب فرق داشت جمله "شادم کردی" او را هم شاد کرده بود. بایدخوشحال باشم دلخوشی ها کم نیست تکرار می کنم شاید خوشحالم کند .زندگی آنقدر ها هم سخت نیست مهم این است که تو بخواهی زندگی را زندگی کنی و امان از روزی که نخواهی زندگیش کنی می شود پتکی و اول از همه می خورد بر سر خودم امروز که پتک خیلی سنگین بود ومحکم  بر فرق سرم خورد. ولی از فردا ، شاید پس فردا، شاید  هفته بعد، نه نه سال بعد، زندگی را می خواهم زندگی کنم .  

No comments: