Wednesday, November 25, 2015

اتاقمان ساعت ندارد باید ساعت بخرم. یک ساعت مربعی با عقربه هایی که صدا نمی دهند تا گذر هر ثانیه را با پتک بر سرم بکوبد. طرحش برج ایفل  باشد ، سیاه و سفید با یک گل شقایق قرمز باشد. قرمزی شقایق در تصویر سیاه و سفید ایفل چه خوب جلوه گری می کند. "این دیگر چطور ساعتی است زمان کجایش پیداست یهویی بگو تابلو نقاشی می خواهم". ساعت باید هر وقت نگاهش می کنی خوشحالت کند  هر از چند گاهی هم زمان را برایت یاد اوری کند. نه اینکه هر بار که نگاهش می کنی ببینی  ساعت 3:44 دقیقه است و تو باید دو ساعت دیگر نشستن روی این صندلی سخت را با این مانتو ، مقنعه و از همه مهمتر این کلیپسی که تا مغز جمجمه ات فرو رفته  را تحمل کنی. اگر ساعتم شقایق قرمز داشت همه اینها یادم می رفت لبخندی می زدم و به شقایق فکر می کردم به اینکه وسط این همه رنگ سیاه و سفید و خاکستری، شقایق همچنان  قرمز است. یک دشت پر از شقایق را دیدنمان ارزوست .زندگی را به یادش زندگی کنیم...

Tuesday, November 17, 2015

می گفت: لازم نیستی حرفی بزنی چشمانت همه چیز را لو می دهند. این اولین باری نبود که این را می شنیدم. می گفت: الکی ادای ادمای خوشحال رو در نیاور چشمانت قبلا لوت داده اند که این خنده ها از ته اعماقت نیستند.
پرسید برویم پایتخت لپ تاپم را درست کنم یا برویم یک جایی با هم چایی بخوریم قبل از اینکه حرفی بزنم گفت معلومه که چشمانت چای را بیشتر دوست دارند. گفتم پس اگر چشمانم حرف می زنند چرا می پرسی گفت می پرسم تا چشمانت جواب دهند.

گریه کردی، نه حالم خوب است. گریه کردی برای من فیلم بازی نکن از چشمانت پیداست. چه می شود کرد باید کنار امد با چشمانی که رازهای مرا فاش می کنند. برق شیطنت ، غصه دوری ، خوشحالی ، شوک زدگی ،عشق و محبت همه ،همه را بدون گفتن حتی کلمه ای لو می دهند و مرا تنها می گذارند با سوال هایی که باید جواب دهم و خجالت کشیدن های تکراری از این که باز هم نتوانستی غصه ات را پنهان کنی .