اتاقمان ساعت ندارد باید
ساعت بخرم. یک ساعت مربعی با عقربه هایی که صدا نمی دهند تا گذر هر ثانیه را با
پتک بر سرم بکوبد. طرحش برج ایفل باشد ، سیاه
و سفید با یک گل شقایق قرمز باشد. قرمزی شقایق در تصویر سیاه و سفید ایفل چه خوب
جلوه گری می کند. "این دیگر چطور ساعتی است زمان کجایش پیداست یهویی
بگو تابلو نقاشی می خواهم". ساعت باید هر وقت نگاهش می کنی خوشحالت کند هر از چند گاهی هم زمان را برایت یاد اوری کند.
نه اینکه هر بار که نگاهش می کنی ببینی ساعت 3:44 دقیقه است و تو باید دو ساعت دیگر
نشستن روی این صندلی سخت را با این مانتو ، مقنعه و از همه مهمتر این کلیپسی که تا
مغز جمجمه ات فرو رفته را تحمل کنی. اگر
ساعتم شقایق قرمز داشت همه اینها یادم می رفت لبخندی می زدم و به شقایق فکر می
کردم به اینکه وسط این همه رنگ سیاه و سفید و خاکستری، شقایق همچنان قرمز است. یک دشت پر از شقایق را دیدنمان ارزوست
.زندگی را به یادش زندگی کنیم...
No comments:
Post a Comment