Thursday, February 10, 2011

**** وقتی که مجبوری در حالی که اصلا مجبور نیستی ****

از شنبه کلی لحظه شماری کرده بودم که پنجشنبه شه و با خیال راحت استراحت کنم دیشب به مامان بابام کلی تاکید کرده بودم که بذارن بخوابم  با ابن همه مقدمه چینی خودمو واسه یه خواب راحت وطولانی آماده کرده بودم ولی باورم نمی شد یعنی صبح شد چشمامو باز کردم و ساعت رو چک کردم وای ساعت 7:41  است باورم نمی شد همون ساعتی که هر روز با کلی بدبختی و ناله از خواب پا می شم همون لحظه ای که روز قبلش آرزو می کردم فقط پنج دقیقه بیشتر می تونستم بخوابم  باورم نمی شد دیگه خوابم نمی اومد کاملا سر حال بودم در حالی که اصلا مجبور نبودم پاشم ولی انگار یه جور دیگه مجبور بودم پا شم پا شدم چقدر مسخره این همه لحظه شماری بر باد فنا رفت  ولی  این مجبور نبودن به اینجا ختم نشد همیشه پنج شنبه ها دلم می خواست خونه بمونم  تلویزیون نگاه کنم کتاب بخونم  فیلم ببینم ولی امروز دلم می خواست برم بیرون برم پارک برم سینمابرم قدم بزنم از شدت اینکه حوصله ام سر رفته بود در حالی که اصلا واسه خودم قابل باور نیست حتی دلم می خواست سر کار بودم واقعا مسخره پنج روزدرانتظار دو روز و دو روز در انتظارپنج روز واقعا زندگی جالبیه همش انتظار انتظار انتظار و بازم فردا میشه جمعه و باز هم انتظار تا پنجشنبه بعدی

پ.ن.یه پیامک اومد واسم خوشحال شدم گفتم شاید دفاع وقت یک اس م اس زدن رو داده باشه ولی حیف از آرزوهای بر باد رفته یه پیام تبلیغاتی بود این پیام های تبلیغاتی هم خیلی بی خاصیت نیستند حداقل بعضی وقتا آدم رو خوشحال می کنند با اینکه خوشحالیش خیلی کوتاهه

No comments: