Monday, March 12, 2012

سعدی تو کیستی
بگذار تا مقابل روی تو بگذریم                          دزدیده در شمایل خوب تو بنگریم
شوقست در جدایی و جورست در نظر             هم جور به که طاقت شوقت نیاوریم
روی ار به روی ما نکنی حکم از آن توست         بازآ که روی در قدمانت بگستریم
ما را سریست با تو که گر خلق روزگار              دشمن شوند و سر برود هم بر آن سریم
گفتی ز خاک بیشترند اهل عشق من              از خاک بیشتر نه که از خاک کمتریم
ما با توایم و با تو نه‌ایم اینت بلعجب                  در حلقه‌ایم با تو و چون حلقه بر دریم
نه بوی مهر می‌شنویم از تو ای عجب               نه روی آن که مهر دگر کس بپروریم
از دشمنان برند شکایت به دوستان                چون دوست دشمنست شکایت کجا بریم
ما خود نمی‌رویم دوان در قفای کس                آن می‌برد که ما به کمند وی اندریم
سعدی تو کیستی که در این حلقه کمند          چندان فتاده‌اند که ما صید لاغریم

Saturday, March 10, 2012


سال 90 کم کم داره تمام می شود ولی نمی دانم چرا دوست دارم این سال زودتر تمام شود مثل بچگی هایم روزشمار گذاشتم الان توی شمارش معکوسم 9 روز 8 روز... دلیلش را نمی دانم ولی شاید یکی از دلایلش این باشد که می خواهم زودتر ببینم توی سال جدید چه اتفاقات خوبی در انتظارم هست انگار که اتفاقات منتظر نو شدن سال باشند که یک تکانی به خودشون بدهند .سال 90ساله پر از حادثه ای بود برای من پر از تجربه بود تجربه های سختی که شاید لازم نبود  که شرایط به گونه ای شود که هیچوقت تجربه شان کنم ولی من خوشحالم که تجربه شان کردم و از آقای شرایط کمال تشکر را دارم چون بزرگ شدن را با تمام وجودم حس کردم حس می کنم به اندازه یک سال از خودم دور نشدم بلکه به اندازه چند سال از منی که بودم دور شدم  ولی واقعاوقتش هست که یک کم استراحت کنم و دست از کسب تجربه بردارم  ولی تنها دلخوشیم اینه که سال جدید این آقای  شرایط کمی به ما استراحت بدهد و اجازه بدهد که یک کم تعدیل فاصله کنم با منی که بودم اینقدر دور شدن هم شاید خیلی خوب نباشد. تازه توی سال جدید کفشه نو هم دارم ،تازه اتاقمم دکورش عوض شده و کل نظم خاطراته ذهنم را بدجوری به هم ریخته 
این روزها همش به آکواریم نداشته ام فکر می کنم هی پیش خودم می گویم نکند وقتی ما نیستیم بلایی بر سره ماهیهایم بیاید ای خدا یعنی من کی می توانم یک اکواریم واقعی داشته باشم یک اکواریوم با  یک ماهی آبی لاجوردی و یک ماهی راه راه زرد و مشکی

Tuesday, March 6, 2012

وای از شدت خوشحالی دارم  بال در می آورم گوشی را که گذاشتم توی گوشم و مدیا پلیرم را فعال کردم شروع کرد
دل بردی از من به یغما ای ترک غارتگر من        دیدی چه آوردی ای دوست از دست دل بر سر من
عشق تو در دل نهان شد دل زارو تن ناتوان شد
باورم نمی شه من همیشه عاشق این آهنگ بودم ولی هیچوقت نمی دانستم که توی کدام آلبومه و همیشه به صورت گذری ا ز رادیو یا  تلویزیون می شنیدم  وای دلم می خواهد بلند بخوانم ولی آخه تو شرکتم نمی توانم الان همکارهام فکر می کنند دیوانه شدم ولی نمی توانم خودم را نگه دارم
بار غم عشق او را گردون نیارد تحمل ، چشمامو می بندم و بار غم عشق او را تحمل می کنم  می سوزم از اشتیاقت در آتشم از فراغت بد جور هم می سوزم از فراغت
اول دلم را صفا داد آینه ام را جلا داد بعدشم ما را تنها گذاشت و رفت خارج J
وای باورم نمی شه که من و این همه خوشبختی یعنی ممکنه
ای که به پیش قامتت سر و چمن خجل شده آخ چمن آخ چمن
سوسن و گل به پیش تو بنده منفعل شده آخ چمن آخ چمن
دیگه خدا رحم کنه رفت توی لیست سیاه روزی 10 بار این هم از اتفاق خوبه امروز J


Saturday, March 3, 2012

 امروز صبح که آمدم شرکت دیدم که هر چی سیم و برد و از این گونه ات و اشغالها که بوده از روی میز کناریم برداشته شده و میز کاملا تمیز شده و هیچ چی روی میز نیست اخه قراره نیروی جدید بیاید ان هم یه خانم .دیروز به مامانم گفتم که قراره شرکت نیروی جدید بیاید از فردا، هنوز حرفم تموم نشده بود که مامانم شروع کرد به نصیحت دوباره نری باهاش صمیمی شی دوباره اینم نشه دختر خاله ات و از اینگونه نصیحت های مامان گونه که تو خونه ما فقط شامل حال من می شه و بس ، چون هیچ کس به جز من تو خونه به دنبال برقراری ارتباط با آدمای جدید نیست منم یک چشم محکم گفتم که مامانم دوباره  به نصیحت هاش ادامه نده حالا از اونجایی که هم به مامانم و هم به خودم قول دادم که باهاش صمیمی نشوم دارم نهایت تلاشم را می کنم ولی آخه نمی شه خوب بیچاره گناه داره  چایی می خواهد ناهار باید بخوره دستشویی باید برود قول می دهم که این اطلاعات را که بهش گفتم دیگر باهاش حرف نزنم آخه بیچاره تنهایی برود ناهار خوب پس فقط حق داری باهاش بری ناهار ای بابا خوب چه کار کنم دست خودم نیست چرا اینقدر من را تحت فشار می گذارید