Saturday, October 26, 2013

روز شنبه است و شرکت شکله خانه ارواح و منم پرده ها را کشیده ام که با خانم هویشام همزاد پنداری کنم .خیلی سرد است ژاکتم را پوشیدم از سرما و اویزون سیامک شدم که بیا این فن را ببر در فازه تولیده گرما سیامک هم که مهربان راهش انداخت .واقعا در این شرکت شنبه ها حسه کار کردن نیست چه در گرما چه در سرما معلوم نیست که شرکتی که شنبه هایش اینگونه است چگونه ره به جایی خواهد برد  نمی دانم شایدم ببرد. اخر هفته ام که با پایتون و بیگ بنگ گذشت چه ترکیبه قشنگی برای تعطیلات ولی گذشت دیگر 
تا کی این کسالت می خواهد ادامه پیدا کند فکر می کردم با یک شنبه داغ شاید همه چیز بهتر شود ولی شنبه هم سردتر از همیشه 
 آغاز شد قرار است باران بیاید ولی هنوز نیامده و ما منتظریم که باران بیاید تا غبار را از چهره این شهر غم بار بشوید
گلدانهایم را گذاشتم روی سکوی بین پله ها انجا خوب افتاب می گیرد به کاکتوسم آب نمی دهم چون کاکتوس که هر دقیقه آب نمی    خواهد ریشه اش می گندد
باید کار کنم بایداینتراپت را راه بیاندازم ولی سردم است 


Sunday, October 13, 2013

حال این روزهای من حال غریبی است احساسات لحظه ای همه چیز انگار در حال اتفاق می افتد انگار که نه گذشته ای وجود داشته و نه اینده ای در پیش روست فقط و فقط حال  است و لحظه ها
گمشده ام و باید دوباره پیدا  شوم ناطور دشت چه حس خوبی دارد و صدای کمانچه حس کلاسهای موسیقی روزهای بچگی را تداعی می کند ساعت هایی که در انتظار پدرم بودم تا مرا به کوچه باز گرداند به باریهای بچگی 
 باید بنویسم خیلی بنویسم تنها چیزی که در باره اینده می دانم همین است .حس دوست داشتنی این روزهایم. دلم برای دفترچه ابیم تنگ می شود به شرکت که می رسم اول آن را ازکیفم بیرون می اورم به امید اینکه سطری ار ان را پر کنم
 

Tuesday, October 8, 2013

همیشه خدا دلم می خواست یک اکواریوم داشته باشم اولین بار خونه یکی از فامیلهایم دیده بودم وقتی که 10 سالم بود و از همان روز حس کردم که دلم یک اکواریوم می خواهد. سالها گذشت و گذشت از ان آرزوی بچه گانه ، نشد که یک اکواریوم داشته باشم ولی این آرزو با بزگ شدن من بزرگتر شد .هرجا که یک مغازه اکواریوم فروشی می دیدم می رفتم داخل مغازه و با یک هیجان پنهانی ماهیها را تماشا می کردم .همیشه حس می کردم که این یک آرزوست که بتوانم یک اکواریوم داشته باشم و ارزش ارزوها به براورده نشدنشان است. تا اینکه تو آمدی و به من قول دادی که برایم یکی بخری گفتی به شرط اینکه خودت به ان رسیدگی کنی من که سرمست بودم از تصور داشتن یک اکواریوم با ماهیهای ابی لاجوردی و راه راه زرد و سفید پذیرفتم بااینکه می دانستم نمی توانم
 یعنی آیا من به ارزویم می رسیدم. قول داده بودی ومن به تو اعتماد کرده بودم. می دانستم که روزی برایم خواهی خرید ولی نشد یعنی رفتی قبل از اینکه آکواریومی خریده باشی. کاش حداقل به همین قولت عمل می کردی و برای من یکی میخریدی ولی نشد آروزیم باز هم آرزو ماند