اخرین روزهای دهه دوم زندگی ام چه زود می
گذرند فقط چند ماه تا این سی سالگی مزخرف و ترسناکم مانده و من هنوز هم
هیچ کاری نکرده ام می خواستم تا سی سالگی حتمابرای خودم کسی شده باشم و فقط
چند ماه مانده تا کسی شدن به هبچ کدام از برنامه هایم نرسیدم همه شان نقشه
بر اب شدند و در استانه سی امین سال زندگی ام تازه تصمیم گرفته ام که از
زندگی لذت ببرم لذتی بااسترس کاش این چند ماه دیر تر می گذشت تا می
توانستم به زندگی ام سرو سامانی بدهم فکر کنم همه را نا امید کرده ام کلاس
سنتور که نرفتم به جایش کلاس فرانسه رفتم و مادرم هر روز مرا با هزاران
امید ارزو از این در راهی می کند و پدرم که فکر می کرد دخترش عاقل است و
تصمیماته اشتباه برای زندگی اش نمی گیرد . خودمم که انگار سرم خورده است به
جایی هنوز گیج و منگم و روزها می گذرد عین برق و باد شاید اگر بگذرد رها
شوم از این استرس و دوباره بی خیال کسی شدن شوم
1 comment:
نمیدونم چرا اینقد این سی سالگی "مقدسه"! اگه اینجوری باشه، آدم همیشه غصهی نداشتهها و نکردههاشو میخوره. باید قبول کرد که ما خیلی وقتا هیچ "کنترلی" رو محیط اطرافمون نداریم. یاد دکتر جبهدار بخیر، خوب یادمه این نکته رو روشن کرد که یه طرف قضیه "رویتپذیری" یه طرف دیگه قضیه "کنترلپذیری". هیچ لزومی نداره، چیزهایی رو رویت کنیم، و براش بیخود فکر کنیم، وقتیکه کنترلی روشون نداریم!
اگر دیوانگی کردم دلم خواست
زِ خود بیگانگی کردم دلم خواست
اگر لب تشنه از دریا گذشتم
به دنبال زلال عشق بودم
به غیر از من خود خوش باور من
کسی منت نداره بر سر من
اگر چه از شما خانه خرابم
دچاره یاوه های بی جوابم
به خود اما به آنهایی که باید
بدهکاری ندارم بی حسابم
پشیمان نیستم از آنچه بودم
پشیمان نیستم از ماجرایم
همین هستم ، همین خواهم شداز نو
اگر بار دگر دنیا بیایم ، اگر بار دگر دنیا بیایم
نمیدونم این چند ماهی که گفتید قابل عید یا بعد عید، اما نمیدونم چرا یه جورایی خیلی دلم گرم به بهارِ امسال، واسه خودم، واسه همه دوستام...
Best!
Post a Comment