کار شروع شد، زندگی شروع شد و تعطیلات هم تمام شد.تازه فهمیدم این همه خستگی برای این بود که چشمانم تحت فشار بودند. شدید حس کار کردن دارم باید امسال از خودم راضی تر باشم و با خوب کار کردن از خودم راضی می شوم .بار هستی هم هنوز تمام نشده است و من در حسرت خواند ن کتاب ارنست همینگوی مانده ام .خورشید خواهد دمید دقیق یادم نیست اسم کتاب ولی با تمام وجود می خواهم این 20 صفحه تمام شود و آن را شروع کنم نه اینکه، این بد باشد ولی فکر می کنم که، آن خوب ترباشد خلاصه اینکه سرمان گرم شده است به کار و کتاب و اهنگ و به قول شاعرروزگارمان بد نیست . بهار که باشد مگر می شود که روزگار به کاممان نباشد همین که در این هوا نفس می کشیم ، راه می رویم کافی است از سرمان زیاد هم هست غصه ها بار سفر بسته اند. گنجشک ها نوای خوش می خوانند. صدای باران گاه گاهی بر پشت پنجره اتاقم نوای دل انگیزی را می آفریند بوی خوش سبزه های تازه بر آمده از دل خاک مشامم را پر کرده است.لرزی اندک در تنم نشسته است با این مجموعه مراد دگر آیا بود که غم ایام خوریم. انصاف نیست که قدر گل و بلبل را ندانیم قافله عمرمی گذرد باید از بهاران زندگی حتی لحطه ای را از دست نداد فرصت کوتاه است
1 comment:
زندگی غزل دارد ، روزگارمان بد نیست
حال و روزمان حالا ، بی تو آنچنان بد نیست
ماه چهره ات گم شد ، بی ستاره ام ، اما
گردش زمین خوب است ، رنگ آسمان بد نیست
نور خانه را هرچند ، برده ای به همراهت
از حضور مهرویان ، نور کهکشان بد نیست
لحظه های وصل تو بی مشابهند ، اما
روزهای دوری هم بی فرشتگان بد نیست
Post a Comment