مدتی است که نمی دانم شب چگونه صبح می شود و
صبح چگونه شب ، اول هفته اخر هفته و اول ماه اخر ماه می شود نه فرصتی برای کتاب
خواندن و نه فرصتی برای نوشتن. روزگاری بهترین تفریحم خواندن وبلاگ هایی بود که در
ریدر اضافه می کردم و حالا نه ریدری هست و نه لذتی از غرق شدن در روزمرگی های انان
که نمی دانی کیستند و چیستند. روزها شده کار ، کار ، کار ، سنتور دلتنگم برای
روزهایم برای دل مشغولی هایم و برای نوشتن هایم دیروز دوستم نوشتههای استادش را نشانم داد اولی را خواندم خوشم امد دومی را خواندم سومی چهارمی
دوستم گفت انگار از نوشته هایش خوشت امده گفتم خوب می نویسد دلم تنگ شد برای وبلاگ
خواندن و در دلم گفتم کاش گوگل کار بهتری می کرد کاش باز هم ریدری وجود داشت یک
قانون برای خودم گذاشته بودم هر هفته در اینترنت می گشتم و وبلاگ های خوب را اضافه
می کردم برای خودم لیست بلند بالایی درست کرده بودم گیس طلا ، خار خاسک هفت دنده ،
نسوان مطلقه ، روزنگار خانم شین که داستان وبلاگ خواندنم را مدیون خانم شین بودم
با نوشته های روان و دوست داشتنیش و حالا از ان همه لیست فقط خانم شین مانده و بعضی
وقت ها خار خاسک هفت دنده دیگر نمی دانم گیس طلا چه ماجرا جویی هایی می کند همشهری
داستان و چلچراغ هم دیگر نگو که اخرین بار یادم نمی اید کی خریدم حالا همه اش فکر
می کنم وقتم را چه پر کرده بخشی که سنتور
ولی بخش عمده اش شده است کار و تحویل
پروژه و استرس از اینکه امروز چه بلایی سر کدم بیاورم که درست کار کند به قول
دوستم روزگاری نوشتن دغدغه ام بود وحالا نیست و شاید خواندن هم بود چرا نیست غمگینم
از اینکه به اینجا رسیده ام باید زودتر برگردم دنبال یک دور برگردان باید بگردم
اولین دور برگردان می تواند مرا بیندازد وسط روزهای شیرینم
1 comment:
خنک آن قماربازی که بباخت آن چه بودش
بنماند هیچش الا هوس قمار دیگر
Post a Comment