نگرانم نمی توانم نگرانیم را پنهان کنم منم که
کلا تابلو غمم پیدا شادیم پیدا نگرانیم پیدا دوستم دیروز می گفت حتی از نوع نگاهت
به مانیتور می شود فهمید که کار جدی انجام می دهی یا وقت را می گذرانی دیگر ادم در
این حد تابلو واقعا نوبر است.
حالا
از این حرفا گذشته با این نگرانی که با گذشتن از مرز سی سالگی همه اش در حال
افزایش است چه باید بکنم نگران ارزوها یم هستم انگار باید جایی بگذارمشان و بروم
نمی شود با این اروزهای به قول دوستم ان شرلی در گرین گیبلزی ام زندگی کرد دیگر 25
سالم نیست الان سی ساله شده ام باید منطق را چاشنی کار هایم کنم ولی مگر می شود رهایشان کرد اگر بگذارم بروند
ایا دلی پیدا می کنند که در ان خانه کنند اگر هیچ کس نخواستشان چی نمی دانم با این
روح سرکش چه کنم باید ارام بگیرد باید از رهایی در اید تا کی اینقدر رها باید
زندگی کرد روزها ، ماه ها و سالها می گذرد ومن هم عادت دارم به این که حسرت چیزی
را نخورم این می شود که هنوز هم در سی سالگی به رویاهای ان شرلی ام بها می دهم نمی
توانم منکر حسه خوب این روزهایم شوم ولی اگر این نگرانی بگذارد می توانم حالش را
ببرم ولی نمی شود نگرانم، نگران روزهایم هستم و نگران اروزهایم باید رها کنم تا
خودش مسیرش را پیدا کند ولی سخت است خیلی سخت اینقدر بندشان را محکم گرفته ام که
جای ناخن های تیزم مشتم را زخم کرده اند خونش می پچکد جلوی پایم ولی باز هم مقاومت
می کنم گرمم هنوز درد را حس نمی کنم همین که رهایشان کنم می دانم که درد می اید به
سراغم و غصه از دست دادنشان دیوانه ام می کند .
No comments:
Post a Comment