Sunday, September 21, 2014

اهنگ یه حلقه طلایی معین و یاد ان سالهای خیلی دور .10 سالم بود خاله ام تازه ازدواج کرده بود ان هم یک ازدواج هول هولکی با کسی که 20 سال از خودش بزرگتر بود و خاله ام خوشحال بود شوهرش را دوست داشت با اینکه مامان اصلا راضی نبود و لی خودش خوش حال بود این اهنگ را می گذاشت و برای من می رقصید. هر روز ته چین درست می کرد ان روزهایی که  من در حسرت ته چین بودم و مامانم مثل الان ها فرصت اشپزی نداشت. مادر بزرگم می گفت دختر بشین این کارا چیه می کنی خود تو جمع کن ولی خاله خوشحال بود شوهر خاله ام را دوست نداشتم باهاش راحت نبودم یه حس عجیب داشتم بچه بودم و به این راحتیها با کسی ارتباط برقرار نمی کردم ولی ذهنم درگیر بود که چه چیزی در شوهر خاله ام اینقدر او را خوشحال می کند که هر روز برایش فرنی درست می کند .خاله ام تا این حد خوشحال بود که  به همسایه هایش هم غذا می داد ننه مرتضی می امد خانه شان و فرنی می خورد سفر تمام شد و ما برگشتیم . خاله غرق شد در زندگی رفت و سالها رفت در کنار مرد زندگی اش جنگید با اینکه همه می گفتند این چه ازدواجیه  ولی او اهمیت نمی داد او را باور داشت سالها گذشت و من هم شوهر خاله ام را باور کردم دوستش داشتم همه دوستش داشتند مهربان بود و ارام مهربانی از چشمانش پیدا بود در مغازه اش که می رفتیم به زور چیزی بارمان می کرد که بخوریم و خوش بگذرانیم خوب بود خیلی خوب بود ولی همه خوب ها یکی روزی می روند واو هم رفت و حالا بعد این همه سال این اهنگ مرا تا کجا ها برد تا مرز ان کفشهای صورتی  مخمل با پاپیون بزرگ ، سفر با اتوبوس تا مشهد،  گم شدن پولمان در ترمینال و انگار همین دیروز بود و حالا خیلی ها رفته اند و دیگر فقط نشانشان در ان روزهاست خاله ام تنها شده و هنوز دلتنگ شوهرش هست که او را تنها گذاشت و رفت

No comments: