Tuesday, October 13, 2015

صبح که امد اینقدر خوشگل شده بود که نمی توانستم ازش چشم بردارم. موهایش را زده بود بالا مقنعه مشکی پوشیده بود یک رژ قرمز جذاب هم زده بود تا امد سمتم گفتم" چقدر جذاب شدین خانم" و به کارم ادامه دادم اما حس کردن باز هم باید بگویم که چقدر جذاب شده است دوباره رفتم روی میزش گفتم امروز خیلی خوشگل شدی گفت حوصله نداشتم به خودم رسیدم ته چشمانش یک غم عمیق هست ولی نمی دانم چرا غمگین است برعکس من که چشمهایم انگار حرف می زند چشمان او هیچ چیزی را رو نمی کنند فقط می گوید که غمی پنهان دارد. سر نهار گفتم تو که اینقد جذاب شده ای بیا به جای من با دوستم برو بیرون ، خندید .بعد از نهار پیغام داد که اولین باری که تو رو دیدم می دونی چی گفتم در موردت .گفتم چی گفتی؟ گفتم "یه دختره اومده شرکتمون قیافه اش شبیه گلشیفته فراهانیه اینو گفتم که بدانی که حتی وقتی درهم برهم و به هم ریخته ای هم می تونی خودت با دوستت بری بیرون "زندگی یعنی همین هندونه زیر بغل هم گذاشتن های گه  گاهی است دیگر....

No comments: