Saturday, October 17, 2015

چشمانم درد می کند چند روزی هست که اینطوری شده شاید باز هم ضعیف شده شاید هم زیادی خسته است" برو دکتر" ، وقت نمی شود کلا این روزها اصلا وقت نمی شود وقت کم است صبح زود شب می شود و یک عالمه کار نکرده می ماند روی دستم که همه موکول می شود به اخر هفته ، اخر هفته هم شلوغ تر از روزهای دیگرعین برق وباد می گذرد و شنبه با پوزخندی مضحک منتظر نسشته است تا بگوید دیدی این هفته هم هیچ کاری نکردی.

آمده بودند بیمه برای انجام کارهای بازنشستگی شان . نمی شد به حرفشان گوش نداد فاصله شان با من به اندازه یک کف دست بود گفت داریم از تهران می رویم شوهرم انتقالی گرفته برای ساری، پسرم هم همان جا دانشگاه قبول شده است. شوهرم نمی تواند این شهر را تحمل کند سالهاست منتظر فرصتی است. در دلم گفتم خوش به حالشون از این شهر پر از همهمه و شلوغی فرار کرده اند. گفت رفته ایم ساری ،  فاصله خانه تا مدرسه شوهرم 5 دقیقه است سه تا مدرسه درس می دهد ولی همه را پیاده می رود. انگار وقت کش میاید کلی وقت اضافه می آوریم دوستش گفت اره بابا همه وقت ما توی این ترافیک و شلوغی تلف می شود راست می گفت من صبح فقط 45 دقیقه توی ترافیک بودم ترافیکی که جز اعصاب خوردی چیزی برایت به همراه نمی آو رد انگار باز باید همشهری داستان بخرم...

No comments: