صبح با صدای
رعد و برق از خواب پریدم در اوج خواب صدای بارون خوشحالم کرد با لبخندی بر لب
خوابم را ادامه دادم به امیدی اینکه وقتی چشمانم را باز می کنم باز هم اسمان نمناک
باشد اعصابم از شب قبل خیلی خورد بود ولی به باران که فکر می کردم دلم می خواست یک
نفس عمیق بکشم ریه هایم را پر کنم از این هوای پاییزی و به هیچ چی فکر نکنم خوابم
کش امده بود خوابیدن با صدای باران ارامش وصف ناپذیری دارد. چشمانم را باز کردم
نور افتاب خورد تو چشمم نتوانستم کامل بازشان کنم دوباره بستم ان هم با غصه ای
عمیق کاش هوا ابری می ماند امروز دلم افتاب نمی خواهد . سوار ماشین شدیم افتاب
رفته بود گفتم تو این هوا هایده خیلی میچسبد گفت خوش بحالت گفتم می خواهی برسانمت
گفت بی خیال پیاده که شد اعصاب خوردی هایم
حمله ور شدند.
گلویم درد می
کند سردم است. گفتم شیدا گلوم درد می کنه ،گفت این و بخور خوب می شی، تا نگاهش کردم
یادم امد این همان قرصی است که در روزگار بچگی حالم ازش به هم می خورده است.در
برابر خوردنش مقاومت کردم اصرار کرد گفت زود خوب می شوی با اکراه یکی برداشتم همان
طعم بیخود و حال به هم زن را داشت. گفت قورتش ندهی مکیدنی است گفتم حواسم هست اما
نگفتم من از این قرص متنفر بودم .هر بار که اب دهانم را قورت می دادم ان طعم
نوستالژی می امد .نتوانستم تحملش کنم دورش انداختم. یک خاطره بد با روح ادم چه می
کند .انگار خاطرات طعم و بو را هم حفظ می کنند.
No comments:
Post a Comment