Sunday, November 6, 2016

 عطش کتاب خواندن بد جور به جانم افتاده است .هر روز کتابخانه را چک می کنم ، این کتاب هم تمام شد و بدون معطلی می روم سراغ کتاب بعدی . سر چراغ قرمزها کتاب پیرمرد و دریا،  در لحظه های ولو شدن در تخت کتاب بختیار علی و  سرکار  هم دایم دلم غنج می رود برای تختم و کتاب هایم. کاش الان خانه بودم و غرق در شعرهای فروغ می شدم با یک موسیقی ناب و یک لیوان دمنوش بابونه

Tuesday, March 15, 2016

بازهم روزهای روزهای دوست داشتنی اخر سال شد و بدو بدو کردن ها، خرید عید، نوکردن خانه و کمد و رخت و لباس و البته از همه مهمتر کشمش و بحث های فراوان پیرامون بحث سبزه ریختن که هر بار بهار با نزدیک شدن ایام نوروز به کرات در خانه ما شنیده می شود . سالهاست که مادرم به سبزه های پر، علاقه دارد  و ظرف های سبزه را تا حلقشان از گندم و عدس و ماش پر می­کند و اما پدرم که  هر بار  توجیه می کند که این روش سبزه ریختن اشتباه است و  با روحیه ای بس خستگی ناپذیر و جمله  معروف"  تو بلد نیستی سبزه بریزی"  و جدال هایی که بر سر همین جمله به نظر ساده در می­گیرد. سبزه ها ریخته می­شوند و این بار هم حرف مادرم به کرسی می­نشیند و حالا نوبت به عیدی دیدنی کننده ها و چشمانشان است که به سبزه ها خیره می ­ماند و سوالهایی که از مادرم من باب اینکه چه می کنید که سبزه هایتان اینقدر زیبا می­شود پرسیده می­شود و  امسال به خیر و خوشی و به امید اینکه پدرم سال بعد این همه تشویق ها و تحسین ها به یادش بماند  می­گذرد. اما دردا و دریغا که حافظه به یاری مان بشتابد پدرم انگار به کلی حافظه اش را از این تمجیدات پاک می­ کند و باز هم همان جمله " تو سبزه ها را اینقدر پر می­ ریزی که جایی برای نفس کشیدن برایشان نمی­ ماند" انگار نوروز نزدیک است .دیگر سالهاست که بحثشان را جدی نمی­ گیریم و من و خواهرم با لبخندی و چشمکی از کنارشان رد می­شویم  و اینکه "ای وای باز شروع کردند"  وخوشحال از نوید  نوروزی که در راه است..

Wednesday, December 9, 2015

اين روزها سرگرمي تازه اي پيدا كرده ام .ريختن نان هاي ريز شده روي پيشاني پنجره اتاقم تا شايد كبوتر خسته و گرسنه اي كه سردش هم هست از راه برسد و با ديدن انها در پوستش نگنجد.با ولع تمام نانها را بار كند ببرد جايي با دوستانش تقسيم كند.شايد هم به انها بگويد در اين خانه دختركي هست كه دوست دارد در اين روزهاي سرد ،جهاني را حتي به وسعت يك كبوتر سير كند .امروز صداي قشنگي مي امد انگار يكيشان امده بود و با زبان خودش تشكر مي كرد و چه طنيني داشت .انگار زيباترين موسيقي دنيا امروز از خواب بيدارم كرد

Wednesday, November 25, 2015

اتاقمان ساعت ندارد باید ساعت بخرم. یک ساعت مربعی با عقربه هایی که صدا نمی دهند تا گذر هر ثانیه را با پتک بر سرم بکوبد. طرحش برج ایفل  باشد ، سیاه و سفید با یک گل شقایق قرمز باشد. قرمزی شقایق در تصویر سیاه و سفید ایفل چه خوب جلوه گری می کند. "این دیگر چطور ساعتی است زمان کجایش پیداست یهویی بگو تابلو نقاشی می خواهم". ساعت باید هر وقت نگاهش می کنی خوشحالت کند  هر از چند گاهی هم زمان را برایت یاد اوری کند. نه اینکه هر بار که نگاهش می کنی ببینی  ساعت 3:44 دقیقه است و تو باید دو ساعت دیگر نشستن روی این صندلی سخت را با این مانتو ، مقنعه و از همه مهمتر این کلیپسی که تا مغز جمجمه ات فرو رفته  را تحمل کنی. اگر ساعتم شقایق قرمز داشت همه اینها یادم می رفت لبخندی می زدم و به شقایق فکر می کردم به اینکه وسط این همه رنگ سیاه و سفید و خاکستری، شقایق همچنان  قرمز است. یک دشت پر از شقایق را دیدنمان ارزوست .زندگی را به یادش زندگی کنیم...

Tuesday, November 17, 2015

می گفت: لازم نیستی حرفی بزنی چشمانت همه چیز را لو می دهند. این اولین باری نبود که این را می شنیدم. می گفت: الکی ادای ادمای خوشحال رو در نیاور چشمانت قبلا لوت داده اند که این خنده ها از ته اعماقت نیستند.
پرسید برویم پایتخت لپ تاپم را درست کنم یا برویم یک جایی با هم چایی بخوریم قبل از اینکه حرفی بزنم گفت معلومه که چشمانت چای را بیشتر دوست دارند. گفتم پس اگر چشمانم حرف می زنند چرا می پرسی گفت می پرسم تا چشمانت جواب دهند.

گریه کردی، نه حالم خوب است. گریه کردی برای من فیلم بازی نکن از چشمانت پیداست. چه می شود کرد باید کنار امد با چشمانی که رازهای مرا فاش می کنند. برق شیطنت ، غصه دوری ، خوشحالی ، شوک زدگی ،عشق و محبت همه ،همه را بدون گفتن حتی کلمه ای لو می دهند و مرا تنها می گذارند با سوال هایی که باید جواب دهم و خجالت کشیدن های تکراری از این که باز هم نتوانستی غصه ات را پنهان کنی .

Saturday, October 31, 2015

صحبت کردن در مورد کتاب و موسیقی همیشه من را به وجد می اورد . شروع می کنم با کلی عشق و علاقه در موردش صحبت می کنم حالا اگر این مکالمه در مورد کتاب های مورد علا قه ام باشد که با چنان لحن پرشوری صحبت می کنم انگار که نویسنده اش پورسانتی به من دادهکه این چنین تمام قد از نوشته هایش دفاع می کنم.گفت به نظرم رومن گاری خیلی نویسنده خوبی است وای باورم نمی شد کم مانده بود از خوشحالی بغلش کنم گفتم چقدر خوب که نظر تو به نظر من اینقدر نزدیک است. من بعد از این همه مدت کتاب خواندن متوجه شده ام که رومن گاری نویسنده مورد علاقه من است و شروع به سخنرانی کردم . کتاب خداحافظ گاری کوپرش راخواندی. حالا فرض کن نخوانده باشد تو که دیگر نداریش که بهش قرض بدی وای از دست تو با این مهربون بازیات حرصمو در میاری. اشکال نداره زندگی پیش رو را که دارم برات میارم تازه لیدی ال هم هست البته اول می خواهم خودم بخوانمش. چقدر حسه خوبی است وقتی که دوستت کتابی را می خواهد بخواند و تو، ان کتاب را داری و این جمله زیبا "من این کتاب را دارم می خوای برات بیارمش" البته اگر دوستانت از جنس ادمهایی باشند که کتابی را که قرض می گیرند برنگردانند قضیه یک کم ناراحت کننده می شود ولی باز هم خوشحال کننده است که ان کتاب را بخوانند و دیگر بر نگردانند. 

Tuesday, October 20, 2015

صبح با صدای رعد و برق از خواب پریدم در اوج خواب صدای بارون خوشحالم کرد با لبخندی بر لب خوابم را ادامه دادم به امیدی اینکه وقتی چشمانم را باز می کنم باز هم اسمان نمناک باشد اعصابم از شب قبل خیلی خورد بود ولی به باران که فکر می کردم دلم می خواست یک نفس عمیق بکشم ریه هایم را پر کنم از این هوای پاییزی و به هیچ چی فکر نکنم خوابم کش امده بود خوابیدن با صدای باران ارامش وصف ناپذیری دارد. چشمانم را باز کردم نور افتاب خورد تو چشمم نتوانستم کامل بازشان کنم دوباره بستم ان هم با غصه ای عمیق کاش هوا ابری می ماند امروز دلم افتاب نمی خواهد . سوار ماشین شدیم افتاب رفته بود گفتم تو این هوا هایده خیلی میچسبد گفت خوش بحالت گفتم می خواهی برسانمت گفت بی خیال  پیاده که شد اعصاب خوردی هایم حمله ور شدند.

گلویم درد می کند سردم است. گفتم شیدا گلوم درد می کنه ،گفت این و بخور خوب می شی، تا نگاهش کردم یادم امد این همان قرصی است که در روزگار بچگی حالم ازش به هم می خورده است.در برابر خوردنش مقاومت کردم اصرار کرد گفت زود خوب می شوی با اکراه یکی برداشتم همان طعم بیخود و حال به هم زن را داشت. گفت قورتش ندهی مکیدنی است گفتم حواسم هست اما نگفتم من از این قرص متنفر بودم .هر بار که اب دهانم را قورت می دادم ان طعم نوستالژی می امد .نتوانستم تحملش کنم دورش انداختم. یک خاطره بد با روح ادم چه می کند .انگار خاطرات طعم و بو را هم حفظ می کنند.