Sunday, April 27, 2014


تا حالا یک زندانی که به پایش زنجیر بسته باشند را فقط توی فیلم ها دیده بودم . همیشه هم حسم نسبت به زندانی ها این بود که باید شبیه ژان والژان کل و کثیف باشند یا شبیه اون زندانی فراری توی ارزوهای بزرگ ترسناک باشند با لباسهای پاره و ژنده.  امروز در راه بازگشت از مدرسه گوشی در گوشم بود واهنگ گوش می دادم و در دنیای خودم بودم که ناگهان از پنجره اتوبوس متوجه دو مرد شدم که با فاصله نزدیک به هم راه می رفتند ناگهان چشمم به پایشان افتاد با زنجیر پایشان به هم بسته شده بود تا قبل از اینکه پایشان را ببینم حس می کردم که انسان های معمولی هستند  و در پی کارهای روزانه اند  ولی با دیدن زنجیری که به پایشان بسته شده بود دانستم که زندانی هستند ولی نه مویشان اشفته بود نه لباسشان پاره بود معمولیه معمولی بودند ولی زندانی بودند مجرم بودند و باید با زنجیر در خیابان راه میرفتند جرمشان چه بود شاید قاتل بودند شاید هم دزد نمی دانم ولی می دانم که معمولی بودند و شاید تا همین دیروز هم جرمی مرتکب نشده بودند ولی امروز به پایشان زنجیر بسته شده بود شاید در ان لحظه به این هم فکر می کردند که مثل فیلم ها فرار کنند و به دنبال سوهانی بگردند تا زنجیر را از پایشان باز کنند شاید هم اصلا به چیزی فکر نمی کردند شاید خجالت می کشیدند از اینکه اینگونه در خیابان راه بروند. شاید انقدر هم که همه فکر می کنند مجرم ها عجیب غریب نباشند

چه صحنه ای است پرواز پرنده های سفید در آسمان خاکستری واقعا چه ترکیبه رنگی است آسمان دلش پره پر است آماده بارش  است آن هم یک بارش بهاری . برقی زده شد پنجره را باز کردم الان است که ببارد قطره های بارون را روی دستم حس می کنم. باز هم باران باز هم رعد و برق همیشه رعد و برقها وقتی در آسمان پیدا می شوند که شب است و پرده اتاق من کشیده است و من نمی توانم ببینم ولی الان از پشت این پنجره به خوبی می بینم. چه تصویر زیبایی در آسمان به این بزرگی پدید می آورد به اندازه یک اسمان برای کشیدن طرحش وسعت دارد. 

Monday, April 14, 2014

این روزها چه روزهای شلوغیه  تند تند هم می گذرهدانگار که دنبالش کرده باشند فروردین دارد تمام می شود تا چشم به هم بزنیم اردیبهشت هم تمام می شود. می گویند فروردین که تمام شود انگار بهار تمام شده ولی حالا ما یک تخفیف می دهیم می گوییم اردیبهشت هنوز مانده است . بهار  که تمام  شود تابستان شروع می شد تابستان بدون تعطیلی را هم نمی شود اسمش را تابستان گذاشت ،فقط گرما و گرما و گذر از جهنم ان هم هرروز و هر روز دیگر نه آب خنک افاقه می کند نه کولر گازی و نه مانتوی سفید رها با یک شاله سفید رهاتر. کاش این روزها بیشتر باد بوزد باران بیشتر ببارد تا حس کنیم که بهاری داشته ایم بارون های بهاری که تو یک چشم به هم زدن شروع می شود ، بوی خاک خیس خورده را تا اعماقه وجودمان می برد و با یک چشم به هم زدن دیگر بارش را جمع می کند می رود انگار نه انگار که ابری بوده و بارانی.آسمان ابرهایش  را تنگ دربر می گیرد  و می رود بارش را جای دیگر پهن می کند . بهار امسال هم می گذرد مثل برق و باد زندگی است دیگر اگر نگذرد عجیب  تر است  پس با فراق بال بگذر ما که غممان نمی شود 

Sunday, April 6, 2014

کار شروع شد، زندگی شروع شد و تعطیلات هم تمام شد.تازه فهمیدم این همه خستگی برای این بود که چشمانم تحت فشار بودند. شدید حس کار کردن دارم  باید امسال از خودم راضی تر باشم و با خوب کار کردن از خودم راضی می شوم .بار هستی هم هنوز تمام نشده است و من در حسرت خواند ن کتاب ارنست همینگوی مانده ام .خورشید خواهد دمید دقیق یادم نیست اسم کتاب ولی با تمام وجود می خواهم این 20 صفحه تمام شود و آن را شروع کنم نه اینکه، این بد باشد ولی فکر می کنم که، آن خوب  ترباشد  خلاصه اینکه سرمان گرم شده است به کار و کتاب و اهنگ و به قول شاعرروزگارمان بد نیست . بهار که باشد مگر می شود که روزگار به کاممان نباشد همین که در این هوا نفس می کشیم ، راه می رویم کافی است از سرمان زیاد هم هست غصه ها بار سفر بسته اند. گنجشک ها نوای خوش می خوانند. صدای باران گاه گاهی بر پشت پنجره اتاقم نوای دل انگیزی را می آفریند بوی خوش سبزه های تازه بر آمده از دل خاک مشامم را پر کرده است.لرزی اندک در تنم نشسته است با این مجموعه مراد دگر آیا بود که غم ایام خوریم. انصاف نیست که قدر گل و بلبل را ندانیم قافله عمرمی گذرد باید از بهاران زندگی حتی لحطه ای را از دست نداد فرصت کوتاه است  

Thursday, April 3, 2014

سیزده مان هم بدر شد اما خیلی خوب بدر نشد دقیقا در لحظه ای که فکر می کردم نحسی سیزده رابدر کردیم نحسی اش دامانمان را گرفت بد جور هم گرفت تصویرش از جلوی چشمم دور نمی شود هر بار که چشمانم را می بندم یک صدای وحشتناک با یک تصویر وحشتناک تر در خاطرم می اید دست از سرم بر نمی دارد می تر سم چشمانم را ببندم هزاران اگر، در ذهنم است. اگر اینطور می شد اگر انطور می شد اگر دیرتر می رفتیم شاید این اتفاق نمی افتاد اگر زودتر می رفتیم هم همینطور اگر ، اگر و اگر به هرحال تمام شد. ولی ترس و تشویش و دلهره هنوز هم در وجودم باقی مانده است. تا فردا ،شایدم تا پس فردا همه چیز فراموش می شود ولی این نحسی سیزده در خاطرمان ثبت می شود و باورمان خواهد شد که سیزده  ،روز نحسی است 

Tuesday, April 1, 2014

سال نو شد حس وحال من هم نو شده می خواهم از نو شروع کنم حس تازه شدن در فضا موج می زند دور شدم از انچه که در سالی گدشته ازارم می داد نمی خواهم تکراری باشم می خواهم سال را با راه و رسمی نو اغاز کنم شاید یک تلقین ساده باشد ولی هر چه هست به من احساس دویدن داده است می خواهم دنبال زندگی بدوم در لحظه سال تحویل این جمله  در ذهنم تکرار می شد حول حالنا الی احسن الحال با تمام وجودم می خواهم حالم دگرگون شود به بهترین حال ها.
  این روزها تهران چه هوای دل انگیزی دارد.آسمان آبی و زلال ،ابرها هم از این آسمان لذت می برند و همه جا خود راگسترانده اند. سبزی به وفور به چشم می آید. سرما هست ،برف هست ،باران هست، آفتاب هم هست دیگر چیزی کم نیست  برای رفتن. قطار زندگی دوباره راه افتاده است باید هر چه سریعتر سوار شد صدای سوتش شنیده می شود چند ثانیه  بیشتر توقف ندارد چمدانم پر است از کتاب، روسری سبزم را برداشته ام باد موهایم را افشان کرده عینکم به چشمم است بالاخره چشمانم آنقدر ضعیف شد که باید عینک بزنم. حرکت آغاز شده است. تشویش این آغاز رهایم نمی کند راه طولانی است خستگی دارد تشنگی دارد گرسنگی هم دارد همه را می دانم چاره ای نیست باید رفت. رفتن با همه ترس ها و نگرانی هایش است که زیباست گلدانهایم را سپردم به مادرم من فقط هر روز نگاهشان می کنم . همه گلهای قاشقی که دیده ام گل داده اند ولی گلدان من فراموش کرده است که بهار شده باید گل های قرمزش کم کم نمایان شوند نگرانم که گل ندهد. در گوشم زمزمه کردم که بهار آمده است بیدار شو نمی دانم  چرا بیدار نشد باران را نشانش دادم شاید باران بهتر از من  بیدارش کند