صحبت کردن در
مورد کتاب و موسیقی همیشه من را به وجد می اورد . شروع می کنم با کلی عشق و علاقه
در موردش صحبت می کنم حالا اگر این مکالمه در مورد کتاب های مورد علا قه ام باشد
که با چنان لحن پرشوری صحبت می کنم انگار که نویسنده اش پورسانتی به من دادهکه این چنین تمام قد از نوشته هایش دفاع می کنم.گفت
به نظرم رومن گاری خیلی نویسنده خوبی است وای باورم نمی شد کم مانده بود از
خوشحالی بغلش کنم گفتم چقدر خوب که نظر تو به نظر من اینقدر نزدیک است. من بعد از
این همه مدت کتاب خواندن متوجه شده ام که رومن گاری نویسنده مورد علاقه من است و شروع به سخنرانی کردم . کتاب خداحافظ گاری کوپرش راخواندی. حالا فرض کن نخوانده باشد
تو که دیگر نداریش که بهش قرض بدی وای از دست تو با این مهربون بازیات حرصمو در
میاری. اشکال نداره زندگی پیش رو را که دارم برات میارم تازه لیدی ال هم هست البته
اول می خواهم خودم بخوانمش. چقدر حسه خوبی است وقتی که دوستت کتابی را می خواهد
بخواند و تو، ان کتاب را داری و این جمله زیبا "من این کتاب را دارم می خوای برات بیارمش" البته اگر دوستانت از جنس
ادمهایی باشند که کتابی را که قرض می گیرند برنگردانند قضیه یک کم ناراحت کننده می
شود ولی باز هم خوشحال کننده است که ان کتاب را بخوانند و دیگر بر نگردانند.
Saturday, October 31, 2015
Tuesday, October 20, 2015
صبح با صدای
رعد و برق از خواب پریدم در اوج خواب صدای بارون خوشحالم کرد با لبخندی بر لب
خوابم را ادامه دادم به امیدی اینکه وقتی چشمانم را باز می کنم باز هم اسمان نمناک
باشد اعصابم از شب قبل خیلی خورد بود ولی به باران که فکر می کردم دلم می خواست یک
نفس عمیق بکشم ریه هایم را پر کنم از این هوای پاییزی و به هیچ چی فکر نکنم خوابم
کش امده بود خوابیدن با صدای باران ارامش وصف ناپذیری دارد. چشمانم را باز کردم
نور افتاب خورد تو چشمم نتوانستم کامل بازشان کنم دوباره بستم ان هم با غصه ای
عمیق کاش هوا ابری می ماند امروز دلم افتاب نمی خواهد . سوار ماشین شدیم افتاب
رفته بود گفتم تو این هوا هایده خیلی میچسبد گفت خوش بحالت گفتم می خواهی برسانمت
گفت بی خیال پیاده که شد اعصاب خوردی هایم
حمله ور شدند.
گلویم درد می
کند سردم است. گفتم شیدا گلوم درد می کنه ،گفت این و بخور خوب می شی، تا نگاهش کردم
یادم امد این همان قرصی است که در روزگار بچگی حالم ازش به هم می خورده است.در
برابر خوردنش مقاومت کردم اصرار کرد گفت زود خوب می شوی با اکراه یکی برداشتم همان
طعم بیخود و حال به هم زن را داشت. گفت قورتش ندهی مکیدنی است گفتم حواسم هست اما
نگفتم من از این قرص متنفر بودم .هر بار که اب دهانم را قورت می دادم ان طعم
نوستالژی می امد .نتوانستم تحملش کنم دورش انداختم. یک خاطره بد با روح ادم چه می
کند .انگار خاطرات طعم و بو را هم حفظ می کنند.
Saturday, October 17, 2015
چشمانم درد می
کند چند روزی هست که اینطوری شده شاید باز هم ضعیف شده شاید هم زیادی خسته است" برو دکتر" ، وقت نمی شود کلا این روزها اصلا وقت نمی شود وقت کم است صبح زود
شب می شود و یک عالمه کار نکرده می ماند روی دستم که همه موکول می شود به اخر هفته
، اخر هفته هم شلوغ تر از روزهای دیگرعین برق وباد می گذرد و شنبه با پوزخندی مضحک
منتظر نسشته است تا بگوید دیدی این هفته هم هیچ کاری نکردی.
آمده بودند
بیمه برای انجام کارهای بازنشستگی شان . نمی شد به حرفشان گوش نداد فاصله شان با
من به اندازه یک کف دست بود گفت داریم از تهران می رویم شوهرم انتقالی گرفته برای
ساری، پسرم هم همان جا دانشگاه قبول شده است. شوهرم نمی تواند این شهر را تحمل کند
سالهاست منتظر فرصتی است. در دلم گفتم خوش به حالشون از این شهر پر از همهمه و
شلوغی فرار کرده اند. گفت رفته ایم ساری ،
فاصله خانه تا مدرسه شوهرم 5 دقیقه است سه تا مدرسه درس می دهد ولی همه را
پیاده می رود. انگار وقت کش میاید کلی وقت اضافه می آوریم دوستش گفت اره بابا همه
وقت ما توی این ترافیک و شلوغی تلف می شود راست می گفت من صبح فقط 45 دقیقه توی
ترافیک بودم ترافیکی که جز اعصاب خوردی چیزی برایت به همراه نمی آو رد انگار باز
باید همشهری داستان بخرم...
Tuesday, October 13, 2015
صبح که امد اینقدر خوشگل
شده بود که نمی توانستم ازش چشم بردارم. موهایش را زده بود بالا مقنعه مشکی پوشیده
بود یک رژ قرمز جذاب هم زده بود تا امد سمتم گفتم" چقدر جذاب شدین خانم"
و به کارم ادامه دادم اما حس کردن باز هم باید بگویم که چقدر جذاب شده است دوباره
رفتم روی میزش گفتم امروز خیلی خوشگل شدی گفت حوصله نداشتم به خودم رسیدم ته
چشمانش یک غم عمیق هست ولی نمی دانم چرا غمگین است برعکس من که چشمهایم انگار حرف می زند چشمان او هیچ چیزی را رو نمی کنند فقط
می گوید که غمی پنهان دارد. سر نهار گفتم تو که اینقد جذاب شده ای بیا به جای من
با دوستم برو بیرون ، خندید .بعد از نهار پیغام داد که اولین باری که تو رو دیدم
می دونی چی گفتم در موردت .گفتم چی گفتی؟ گفتم "یه
دختره اومده شرکتمون قیافه اش شبیه گلشیفته فراهانیه اینو گفتم که بدانی که حتی
وقتی درهم برهم و به هم ریخته ای هم می تونی خودت با دوستت بری بیرون "زندگی یعنی همین هندونه زیر بغل هم
گذاشتن های گه گاهی است دیگر....
Monday, October 12, 2015
از همون اوايلي
كه شروع به كتاب خواندن كردم عادت داشتم هر بار كه كتابي را تمام مي كردم ،چند
روزي سراغ كتاب جديد نمي رفتم تا حلاوت خواندن كتاب در اعماق وجودم بنشيند اما اين
براي خيلي قديم ها بود كه سرعت كتاب خواندنم بالا بود و هيچ كتاب نخوانده اي در
كتابخانه ام نبود كه هر روز ياداوري كند كه پس كي نوبت من مي شود؟ امروز كتاب برادران سيسترز
تمام شد در يك جمله عالي بود يك شروع هيجان انگيز ،يك پايان بي نظير و يك ماجراجويي
دلچسب .به ارگون ، ممفيلدو جكسونويل رفتم .گراني سان فرانسيسكو را با تمام وجود حس كردم ،خوردن
يك غذاي ٢ دلاري با ٣٠ دلار ناقابل .در رودخانه به دنبال طلا گشتم و اخرين ادم زندگيم را كشتم اما
فرصتي نيست براي مزه مزه كردن دوباره لحظاتش اين ماجرا را هم بايد رها كرد.قصه اي ديگر در راه است قصه يك دختر افغاني شايدم قصه روزگار مردم سالخورده
نمي دانم ميچ البوم هم هست.١٩٨٤از كي مي خواهد كه سراغش را بگيرم قول داده بودم
بخوانمش .جز از كل استيو تولتز را بايد بخرم. فرصت كم است براي همراه شدن و زندگي
كردن با چارلي ها و ايلاي ها...
Subscribe to:
Comments (Atom)