باورم نمی شود این تغییر فصل چقدر سریع اتفاق می افتد برگهایی که تا دیروزسبزه سبز بودند حالا زرد و بیجان شده اند و با وزش یک باد ملایم بدون هیچ مقاومتی نقش بر زمین می شوند چه لذتی دارد وقتی که روی برگها راه می روی چه صدای دل انگیزی است این صدای خش خش برگ هاوخرد شدنشان زیر پای عابران پیاده و چه ترکیب رنگ زیبایی دارد این پاییز زرد نارنجی قرمزهر چقدر بزرگتر می شوم عمق فصل پاییز را بیشتر درک می کنم و بیشتر به آن علاقه مند می شدم الان دیگر فقط عاشق افتاب نیستم باران را هم دوست دارم فقط عاشق رنگ سبز نیستم رنگ نارنجی و زرد را هم دوست دارم
Friday, September 28, 2012
Tuesday, September 25, 2012
هر بحثی که پیش می اید باید انتظار یک جمله منفی ازش داشت یا یک مثال منفی کلا استعداد خاصی در تعریف کردن موضوعات منفی داره البته شایدم دسته خودش نیست از هر چیزی فقط نکات منفیشو می بینه یعنی به معنای واقعی کلمه یک ادم منفی نگره ، هر بار که شروع به صحبت می کنه همش نگرانم که باز می خواهد چه چیزه بد دیگه ای را تعریف کند در هر بحثی هم خدا را شکر کلی مطلب داره واسه گفتن البته من که فقط در نقش یک شنونده فشاری بهم نمی اید ولی نگران خودشم که تا کی می خواهد اینجوری ادامه بدهد با این روحیه که همه چی سیاه سفیده ،پس کی رنگی می شه نمیدونم شاید یک چیزهایی هم واسش بعضی وقتا رنگی بشه ولی معاشرت باهاش کلی دنیامو غمگین کرده البت شاید من هم خیلی مثبت نگر نباشم ولی حداقلش اینه که نمی خواهم در مورد چیزهای منفی حرف بزنم نمی دونم فقط می دونم دنیاهامون خیلی با هم فرق داره
Monday, September 24, 2012
وارد سالن که شدم یهوصدایی شنیدم وای این صدای نسیم نیست ولی جرات نداشتم برگردم و ببینم ، کلی خودم را جمع کردم و برگشتم نگاه کردم نسیم نبود وای... به خانومه که کارتها را چک می کنه گفتم پس نسیم کو ؟ گفت دیگه نمی آید ، نه من یعنی دیگه نمی بینمش باورم نمیشه رفتم لباسامو عوض کردم و رفتم قاطیه بچه ها تا منو دید حواسش جمعه من شد چند تا حرکت که انجام دادیم اومد وایساد پیش من ولی من می خواستم بپیچونم ولی نمی شد دور که شد خوشحال شدم ولی دوباره اومد گفت چه بی حال ورزش می کنی از سر کار می ای گفتم اره تازه مریضم هستم وای خودش اینقدر انرژی داشت که من حتی گر از صبح با کلی استراحتم اومده بودم عمرا اینقدر انرژی داشتم دیگه با کلی فلاکت و بدبختی حرکات را یک خط در میان انجام دادم نوبت به حرکت شکم رسید که عملا این حرکت واسه من کمتر از شکنجه نیست داشتم با کلی زور حرکتو انجام می دادم سعی می کردم با بستن چشمام نفهمم که چند تا دیگه مونده که یک دقیقه تموم شه یک لحظه چشمامو باز کردم دیدم با یک قیافه خیلی مهربون و یک لبخند دوست داشتنی بالای سرم وایساده گفت یک کم بخند چرا اینقدر اخم می کنی هیچوقت تا حالا بهش فکر نکرده بودم موقع ورزش کردن هم می شه خندید لباسامو پوشیدم و از سالن خارج شدم وای باد می خورد تو صورتم چه حس خوبی حالا می تونستم لبخند بزنم
Sunday, September 23, 2012
همه جا خیلی تمیزه سرامیکهای کف از شدت تمیزی برق می زنند این اولین باره که همه جا اینقدر تمیزه کف اشپزخونه کف اتاقا یکی از همکارام که اصلا بعید می دانم این چیزها براش مهم باشه به محض ورود می فهمه که چقدر همه چی تمیزه منم هوس کردم برمو شیشه پاک کن بگیرم و میزم را اینقدر تمیز کنم که از شدت تمیزی برق بزنه هیچ وقت فکر نمی کردم تمیز بودن محیط دور و برم اینقدر برام مهم باشه البته این کاملا طبیعیه از بس که خونمون به لطف مامانم همیشه برق می زنه ولی این گلدون بیچاره جلو من معلوم نیست چشه از دیروز ولو شده برگاش حال سرپا وایستادن را ندارند کاش می شد جامو عوض کنم خسته شدم تنوع می خواهم کاش می شد همه جا یک کمک نورانی تر بشه اتاق واقعا مثل اتاق خانم هویشامه از بس تاریکه و اینم خواسته من بوده ولی الان خودم خسته شدم نور می خواهم پرده کرکره را یک کم باز کردم وای چه خوب نور اومد تو، الان دوستش دارم دیگه چشمم را اذیت نمی کنه ولی دلم نمی خواهد پنجره را باز کنم یهو یه عالمه سرو صدا هجوم می آرند به مغزم و جایی برای فکرهای خوب نمی ذارند کاش امروز تا اخرش خوب باشه
Thursday, September 20, 2012
یک فصل دیگر هم از یک دوستیه تنگاتنگ دیگربسته شد و این اولین باری نیست که فصل دوستی ها تمام می شود و آخرین بار هم نخواهد بود شاید یک روزی یک جایی دوباره فصل جدیدی شروع شود و شاید هم شروع نشود وبا کوله باری از خاطرات هر فصل را می بندم دیگر اموخته ام که با بستن هر فصل ،فصل تازه ای را باز کنم البته شایدم این بار فصل تازه ای باز نکنم از به وجود آوردن خاطرات و سر کردن با انها خسته شده ام دوستی با قاصدک ها شایدم بهتر باشد
Saturday, September 15, 2012
با یک کتاب در دستش به میز من نزدیک شد در حین نزدیک شدن هی داشتم به خودم می گفتم من که ازش درخواست کتاب نکرده بودم در این فکرها بودم که گفت بفرمایید این را برای شما آوردم یک نگاه به کتاب انداختم یک جلد زرد خیلی خیلی کهنه روی کتاب را نگاه کردم و یهو چشمام یک برق خیلی تندی زد وای باورم نمیشد که بهش رسیدم بابالنگ دراز وای از خوشحالی می خواهم پرواز کنم حالا پ این کیبورد جدیدم کجاشه یک کتاب خیلی قدیمی که برگه هاش زرد شده هی ورقش زدم نامه های جودی ابوت به بابا لنگ دراز چقدر همیه وقتهایی که کارتونش را می دیدم دلم می خواست می توانستم متن نامه ها را بخوانم تازه متوجه شدم جودی توی نامه هاش شکلم میکشیده وای الا دققیقا حس 13 سالگی ام را دارم وقتی کتاب باخانمان را می خواندم همزمان با دیدن کارتونش با اون قاصدک های خوشگل که پرین ازشون اویزون بود انگار همین دیروز بود که با ذوق شروع کردم به خواندنش و یک شبه تموم کردم
Tuesday, September 11, 2012
به محض اینکه وارد اتاق شدم پاهام شروع کرد به لرزیدن تا اومدم روی صندلی دراز بکشم دلم هری ریخت تازه یادم اومد اون دفعه چه دردی کشیدم از شدت ترس دلم می خواست از اتاق فرار کنم وای ولی نمی شد دختر با این سن واین همه ترسو شروع کردم باهاش حرف زدم گفتم دفعه پیش خیلی دردم گرفته و هی تو دلم به خودم می گفتم این چه کاری بود کردم اخه دختر مگه بیکاری و با خودم درگیر بودم که بهم نزدیک شد که کارشو شروع کند یهو گفت تو چقدر بوی دوستمو می دهی گفتم منظورت عطرمه گفت هم عطرت هم بوی تنت بوی صمیمی ترین دوستم را می دهی ولی من که اینقدر نگران بودم که اصلا نمی فهمیدم چی می گه گفت عطرت چیه وای ولی من مغزم انگار که هنگ کرده بود اصلا نمیفهمیدم چی می گه هی می پرسید و من هم اصلا نمی تونستم فکر کنم گفت تمرکز کردی روی دردت گفتم مغزم کار نمی کند واقعا نمی فهمیدم چم شده اصلا نمی تونستم فکر کنم تا حالا اینجوری نشده بودم انگار فقط اون لحظه می تونستم به درد و اون اتاق و اون ماده لغزنده بیخود فکر کنم و هی به خودم می گفتم من عمرا دفعه بعد پام را توی این اتاق بذارم و هی فکر می کردم اسمه عطرم چیه وای خدایا اخه این چه سوالی بود توی این شرایط بحرانی تقریبا 3 ساعت بعد یادم اومد که اسم عطرم چیه حالا شاید دفعه بعد اسم عطرم و بهش بگم
Monday, September 10, 2012
با اینکه من خیلی خیلی زیاد اهنگ گوش می دهم ولی تعداد اهنگ هایی که شعرشون را حفظ هستم واقعا انگشت شماره و همیشه وقتی تو حمامم یا وقتی که خودم تنهام وهوس می کنم با خودم اواز بخوانم هیچ کدام از اهنگهای مورد علاقه ام را نمی توانم تا اخر بخوانم به تازگی ام ضبط ماشین دوستم خراب شده و ما مجبوریم خودمون نقش ضبط را بازی کنیم دو تایی با کلی زور و زحمت تونستیم یک اهنگ را تا تهش بخوانیم تازه بعضی جاهاشم مجبور شدیم که اهنگ بزنیم و حکایتی بس خنده دار بود نقش ضبط را بازی کردن ولی من واقعا شده جز ارزوهام که یک اهنگ را کامل از حفظ بخوانم حالا تصمیم گرفتم بشینم شعرهاشونو حفظ کنم و از انجایی که هر چی بیشتر می گذرد حافظه من بیشتر تعطیل می سود این کار عمیقا کار سختیه البته استعدادم در زمینه سرودهای انقلابی بسیار خوب بوده کافیه یکی شروع کند من دیگر از خمینی ای امام ، بهمن خونین جاویدان و به لاله در خون خفته از این دسته اهنگها اصلا کم نمی ارم همه را حفظه حفظم :)
Sunday, September 9, 2012
به به چه مسابقه دیدنی.....
یکبار ما در عمرمون تصمیم گرفتیم برویم استادیوم آزادی و مسابقه والیبال را از نزدیک تماشا کنیم و ما هم مثل بقیه انسانها ازدیدن یک مسابقه از نزدیک لذت ببریم و البته بزرگترین جذابیتش برای من این بود که می توانستم کلی جیغ بزنم و خوشحالی کنم بدون اینکه مهم باشد که کسی صدای من را می شنود یا نه که البته اصلا نگران نباشید چنان ضد حالی خوردیم بانوان محترم علاقه مند به والیبال این مسابقه را می توانند از طریق تلویزیون تماشا کنند البته اینا صرفا برای امنیت خود بانوان گرامی است و البته بلیط برای اقایون مجانی است از این بهتر دیگر نمی شد
Thursday, September 6, 2012
تصمیم خودم را گرفتم امروز خیلی ذهنم درگیر بود و همش داشتم فکر می کردم چه کار کنم که حالم بهتر شود خوابیدم ولی باز هم خوب نشدم بابا لنگ دراز نگاه کردم حالم بهتر شد تازه فهمیدم که چه چیزهایی دارم بعضی وقتا یادم می رود که از روزی که عاشق شدم چقدر زندگیم رنگی شد اینکه یک نفر تلاش می کند که بگردد و حرف برای گفتن پیدا کند تا تورا خوشحال و راضی کند خیلی خیلی با ارزشه ولی من بعضی وقتا یادم می رود این تلاشها را ببینم یا شایدم می بینم ولی درست نمی بینم این در واقع یک نامه است برای اینکه بگویم واقعا ازت ممنونم به خاطر همه چیزهایی که تو این مدت به من دادی صبح تا شبم را کوتاه کردی شبا با خیاله حرف زدنه با تو می خوابم و صبحها با ارامش حرف های توتا شب ادامه میدهم از اینکه تلاش کردی خوشحالم کنی از اینکه تلاش کردی جواب تلفن هامو مرتب بدی با اینکه برات خیلی سخت بود از اینکه تلاش کردی پا به پای من حرف بزنی با اینکه می دونم هیچ کی تو این کار به پای من نمی رسه:) هیچوقت تا حالا واسه کسی نامه ننوشته بودم ولی هوس کردم منم برای جرویس پندلتونه خودم نامه بنویسم البته این اولین نامه است قول میدهم بعدیهاش بهتر باشه
Wednesday, September 5, 2012
به تازگی علاقه خاصی به دیدن نقاشی پیدا کردم موقع دیدن نقاشیها چشمام یک برق خاصی میزنه و لبخند عمیقی که نشان دهنده شادی عمیقه رو صورتم نقش می بنده شادی که تا ته معده ام ان را حس می کنم اینقدر که عمیقه. تازه دو تا نقاشم پیدا کردم که از سبک نقاشیهاشون خیلی خوشم می آید طوری که هر روز با کلی عشق و علاقه می روم توی سایتشون و نقاشیهاشونو با دقت نگاه می کنم وحتی بعضی از کاراشونو ذخیره می کنم و در طول روز چند بار دیگر هم نگاهشون می کنم تازه دسکتاپ کامپیوترم هم یکی از این نقاشیها گذاشتم این حس جدید را دوست می دارم و خوشحالم که سلایقم با گذر زمان تغییر می کند یعنی که هنوز کلی چیزهای نو وجود دارد که ممکنه در گذر زمان من بهشون علاقه مند شوم تازه امروز کلی با خودم کلنجار رفتم که توی کتاب فروشی کتاب آن شررلی رو بخرم و هی فکر کردم وای 8 جلد اخه من نمی توانم واخرشم نخریدمش البته این مقاومت دوام چندانی ندارد و تا چند روز دیگر من حتما خودم را درگیرش می کنم
Sunday, September 2, 2012
هر وقت این اهنگ را می شنوم احساس ارامش خاصی می کنم صدای نت ها با فراز و نشیبی که نوازنده بهشون می دهد صدای پیانویی که از دل سیمهای سنتور بیرون کشیده می شود اسم اهنگ دریاست و انصافا نوازنده ارامش دریا را با این اهنگ به شنونده اش منتقل می کند حتی از سیم های پشت خرک که خیلی صدای زیری دارند به بهتربن نحو استفاده می کند حتی یک بار اینقدر تحت تاثیرآهنگ قرار گرفتم که نتش را از اینترنت پیدا کردم ولی باز هم نتوانستم سراغ سنتورم بروم دلم برایش تنگ شده چه اتفاقی افتاد که من ازش اینقدر فاصله گرفتم وای بالا پایین رفتن روی نتها با سرعت چقدر اون موقعها دوست داشتم که با سرعت بزنم و خیلی وقت ها هم وقتی خیلی تند می زدم قاطی می کردم ولی واقعا منم با صدا اوج می گرفتم سنتورم الان زیر خروارها خاکه و نتها در ذهن من سرگردان و تنها یک گوشه کز کرده اند با شنیدن هر اهنگ از رادیو یا ضبط احساس اشنایی می کنم و غمگین می شوم از اینکه یک روزی من این آهنگ را با سنتورم می زدم وچه حیف شد که یادم رفت
Saturday, September 1, 2012
اندر احوالات من
بعد از چند روز تعطیلات امروز امدم سر کار و یک کم ناراحت ونا امید که البته خیلی جای نگرانی نیست از اون روزایی که حس این را دارم که چرا ماشینا دود می کنند چرا صابونا کف می کنند که به زودی درست می شود در تعطیلات تنها کار مفیدی که انجام دادم دیدن سریال بابا لنگ دراز بود که البته برای بار سوم ، چهارم باز هم لذت بخش بود و نکته جالبی که این چند روز تعطیلی برای من داشت این بود که وقتی کار می کنم و از کارم جواب می گیرم یک حس خوب بهم دست می دهد که نمی دونم چرا ولی حالمو بهتر می کنه تا دو دقیقه پیش دنیا یک محیط تیره و تار بود ولی الان یک روز آفتابی زیباست و این هم حال منه که با گذر ثانیه تغییر می کند
Subscribe to:
Posts (Atom)